آسمان

یادآوری خاطره‌ای خوش     انگار ابرها امروز عروسی دارند که اینگونه مرتب شده‌اند. آنقدر زیباهستند که از دیدنشان سیر نمی‌شوم. هرچه از آنها عکس گرفتم ارضایم نکرد، انگار میخواهم در آن بالا و میان جمعشان باشم. کوچک که بودم با بچه‌های خاله و دایی توی علفهای باغ دراز می‌کشیدیم و ابرها را نگاه می‌کردیم. …
ادامه ی نوشته آسمان

گریستن

 آغاز زندگی ما با گریستن است. آیا آن کودک در بدو تولد، به حال خودش می‌گرید یا به حال پدر مادر یا زمانه؟ چرا گریستن از بدو تولد عجین است با روح آدمی؟ آدمیزاد احساسی می‌شود، می‌گِریَد. مصیبت می‌بیند می‌گِریَد. عروس می‌شود می‌گِریَد. دچار تعصب و غرور ملی می‌شود،… و… . چرا آمار گریه‌های ما …
ادامه ی نوشته گریستن

بالاخره سفیدپوش شد شهرمان

سفید‌پوش شد شهرم همه‌جا رنگ سفیدی و پاکی. انگار طبیعت لباس احرام پوشیده و در حال طواف است. طواف می‌کنند خدایی را که پاکی و سفیدی را آفرید. این زیبایی که شب را مانند روز روشن کرده بود. همه چیز مثل روز بود. انگار کل شب را می‌شد زندگی کرد. آدم برفی هم عروس اینجا …
ادامه ی نوشته بالاخره سفیدپوش شد شهرمان

برای شما هم اتفاق افتاده است؟

رفتن به عالم خیال در یک روز بارانی   صبح امروز باران می‌آمد و با ضربه زدن به شیشه‌ی گلخانه‌ی خواب را از سرم بیرون کرد و گوشم را تیز. با هر ضربه از قطره‌ی باران، خودم را در خیابانی تصور میکردم که چتری رنگین به دست دارم و به دنبال کسی هستم. آدمهای زیادی …
ادامه ی نوشته برای شما هم اتفاق افتاده است؟