چه کردم؟ دیگر منتظر کسی نمیمانم؛ چون برآنم شده است که بدون تکیه و انتظار از کسی، میتوانم. در جریان کلاسهای نویسندگی یکی از دوستان به شخصی پیام داد که عضو گروهشان شوم. اسم گروه این بود《 انتشارات مانا》 بعد برایم توضیح داد که اگر برای ویراستاری و چاپ کتابی، برنامهای دارید، ما میتوانیم به …
ادامه ی نوشته برای چاپ کتابم چه کردم؟
دسته:گپ خودمونی
دو نمونه از شانسگیجههای من😉
خواب آرام خوشا به حال آنان که، بشمار ۳ و بدون دغدغه و فکری، چشم بر هم میگذارند. اینقشر از مردم، ناراحتیهایشان را همراه خود به خواب میبرند و تا صبح، توپ هم تکانشان نمیدهد. ولی قشری که مدام خودزنی دارند، آنانند که هر فکری مانع خوابشان میشود. هر فکری شامل: عروسی، سفر، مریضی، هیجان، …
ادامه ی نوشته دو نمونه از شانسگیجههای من😉
جوابی کوبنده(حملهی ایران به اسرائیل)
جوابی کوبنده. اللهاکبر. اللهاکبر! دیشب شهر ما، کشور ما، پر از صدای اللهاکبر بود. خیلیها به خیابان ریختند و پیاده و سوار، ندای هماهنگ اللهاکبر را سر دادند. مثل یک انقلاب، مثل یک پیروزی، مثل یک شیرینی، دوشادوش و هماهنگ، شادیشان را ابراز کردند. آری همین است. مدتیست که همه …
ادامه ی نوشته جوابی کوبنده(حملهی ایران به اسرائیل)
قناعت با ما چه کرده است؟!
قناعت کردن. این هم معضلیست، مخصوصن برای مردمان شهرمان. آنقدر صفت قانع و شهر قناعت به نافمان بستهاند که تا میخواهیم دست به کاری بزنیم، ( قناعت) جلویمان میایستد و خودنمایی می کند. قناعت مثل واژهی مدرسان شریف بعد از هر جمله و واژهای، به صدا در میآید. انگشت اشارهی طرف مقابل، سیخ میشود و …
ادامه ی نوشته قناعت با ما چه کرده است؟!
اتفاق
آنچه اتفاق میافتد. همیشه به اتفاقهایی که برای دیگران اتفاق میافتاد فکرمیکردم و با خودم میگفتم:《هیچوقت این لحظات را تجربه نمیکنم و اینها برای من اتفاق نمیافتد.》 شاید باورش برایم غیرممکن بود و شاید نمیخواستم اینها را تجربه کنم. این فکرها از زمان کودکی و از کوچکترین چیزها شروع شد. نمیدانم چند نفر از شما …
ادامه ی نوشته اتفاق
شب دهم
شام غریبان همگی خانهی مادربزرگ بودیم. وضو گرفتیم که به مسجد صدرآباد برویم و در شام غریبانش شرکت کنیم؛ آخر ما صدرآبادی هستیم.😊 شوهرخاله وارد خانه شد و گفت: 《 از طرف مسجدِخدیجه، (که در نزدیکی خانهی مادربزرگ هست و تازه تاسیس است.) میخواهند شام غریبان را به اینجا بیایند، چون خانهی شهید هست.》 پدربزرگ …
ادامه ی نوشته شب دهم
آهنگدرمانی
عجیب بود برایم، آهنگی که همیشه میخواندم، یک آن از ذهنم پرید؛ انگار که هیچ ازآن یادم نمانده بود. نمیدانم از هیجان زیاد خواندن بود یا، استرس باعثش شد. من که برای دوستانم و گاهی برای خانواده میزدم زیر آواز، این پاک شدن حافظه برایم عجیب بود. هیچوقت یادم نمیآید که آهنگی را که دوست …
ادامه ی نوشته آهنگدرمانی
شهیدان زندهاند اللهاکبر
دعوت به وداع باشهید پنجشنبه بعد از افطار بود که همسرم گفت: 《فردا حتمن باید همه به راهپیمایی روز قدس بروند.》 من که چندیست به خاطر حال روحی خودم، از اخبار روز به دور بودم؛ متعجب، همسرم را نگریستم و گفتم:《 چرا، مگر چهفرقی با سالهای دیگر دارد؟》 گفت:《 مگر نشنیدی؟ تروریستها به مقر امنیتی …
ادامه ی نوشته شهیدان زندهاند اللهاکبر
این روزها
این روزها که ایام عید و رمضان در تلاقی هماند؛ برای نوشتن وقت کم آوردهام و مدام از بیرون برای دورهمی مرا و بقیه را میخواهند. میخواهم آنچه اطرافم اتفاق میافتد را بنویسم ولی انگار چیزی مانع میشود و شاید هم از تنبلی و بیرمقی خودم باشد. امروز که بچهها در کنارم نیستند و در …
ادامه ی نوشته این روزها
معرفی کتاب با بیان داستان
در پی نوشتن داستان نویسندهای که افسرده بود. میخواهم شما را با کتابی آشنا کنم که در هر موقعیتی و یا دارای هر شغلی باشید؛ خواندنش را امتحان کنید و راهی را که گم کردهاید را بیابید. به روی عنوان داستان کلیک کنید؛ روی بازکردن مرورگر بزنید تا به داستان دسترسی پیدا کنید و …
ادامه ی نوشته معرفی کتاب با بیان داستان