جوابی کوبنده(حمله‌ی ایران به اسرائیل)

جوابی کوبنده.   الله‌اکبر. الله‌اکبر! دیشب شهر ما، کشور ما، پر از صدای الله‌اکبر بود. خیلی‌ها به خیابان ریختند و پیاده و سوار، ندای هماهنگ الله‌اکبر را سر دادند.     مثل یک انقلاب، مثل یک پیروزی، مثل یک شیرینی، دوشادوش و هماهنگ، شادی‌شان را ابراز کردند‌.     آری همین است. مدتی‌ست که همه …
ادامه ی نوشته جوابی کوبنده(حمله‌ی ایران به اسرائیل)

قناعت با ما چه کرده است؟!

قناعت کردن. این هم معضلی‌ست، مخصوصن برای مردمان شهرمان. آن‌قدر صفت قانع و شهر قناعت به نافمان بسته‌اند که تا می‌خواهیم دست به کاری بزنیم، ( قناعت) جلویمان می‌ایستد و خودنمایی می کند. قناعت مثل واژه‌ی مدرسان شریف بعد از هر جمله و واژه‌ای، به صدا در می‌آید. انگشت اشاره‌ی طرف مقابل، سیخ می‌شود و …
ادامه ی نوشته قناعت با ما چه کرده است؟!

خلاصه‌ی از داستان شوخی کوچک

شوخی کوچک شوخیِ‌کوچکی که باعث یک دلخوشی می‌شود. وقتی دختری در هیاهوی باد، جمله‌ی دوستت دارم را می‌شنود و در سکوت در انتظارش می‌نشیند. دریغ که در سکوت، خبری از آن جمله‌ی دوست‌داشتنی نیست. دختر با اینکه از ارتفاع و سورتمه و سر خوردن می‌ترسید ولی بعد از شنیدن آن‌جمله و برای اینکه صاحبش را …
ادامه ی نوشته خلاصه‌ی از داستان شوخی کوچک

طلب مبهم

دخترک اصلن اشکی نریخته بود. برادرش هم آنجا نبود و درست از فوت پدر دیگر پیدایش نبود و این موضوع بر نگرانی و حال بد مادر افزوده بود. مادر دیگر توان مراقبت از کسی را نداشت؛ پس او نقش حامی را بازی می‌کرد، برای همین همه‌ی بغض‌ها را فروبرده بود. روز هفتم بود، شماره‌ی تمام …
ادامه ی نوشته طلب مبهم

تمرین نوشتن نمایشنامه

آنچه در خانه‌ی مجاور می‌گذشت. دیوار خانه‌اش چسبیده به آن خانه بود. دیواری ترک خورده و خاکستری، که قبلن سفید و براق بود. مبل کرمی زواردررفته‌ای، چسبیده به دیوار، که ابری برایش نمانده بود. لباسش از رنگ، افتاده بود و نازک شده بود.  در موهای ژولیده‌و کوتاهش، خبر و ردی از شانه نبود. در خانه …
ادامه ی نوشته تمرین نوشتن نمایشنامه

اتفاق

آنچه اتفاق می‌افتد. همیشه به اتفاق‌هایی که برای دیگران اتفاق می‌افتاد فکر‌می‌کردم و با خودم می‌گفتم:《هیچ‌وقت این لحظات را تجربه نمی‌کنم و این‌ها برای من اتفاق نمی‌افتد.》 شاید باورش برایم غیرممکن بود و شاید نمی‌خواستم این‌ها را تجربه کنم. این فکرها از زمان کودکی و از کوچکترین چیزها شروع شد. نمی‌دانم چند نفر از شما …
ادامه ی نوشته اتفاق

ترس از واقعیت

در مقدمه‌ی کتاب پیرمرد و دریا، می‌خوانیم که همینگوی قبل از بیست‌سالگی در جبهه‌های جنگ به سر برده است و صدمات زیادی از این جنگ دیده است‌. تا آنجایی که گاه از جنگ و خونریزی و واقعیت فرار می‌کند و رمان‌هایی را برای گریز از واقعیت می‌نویسد و گاهی خصلت جنگ و خونریزی در او …
ادامه ی نوشته ترس از واقعیت

شب دهم

شام غریبان همگی خانه‌ی مادربزرگ بودیم. وضو گرفتیم که به مسجد صدرآباد برویم و در شام غریبانش شرکت کنیم؛ آخر ما صدرآبادی هستیم.😊 شوهرخاله وارد خانه شد و گفت: 《 از طرف مسجدِخدیجه، (که در نزدیکی خانه‌ی مادربزرگ هست و تازه تاسیس است.) می‌خواهند شام غریبان را به اینجا بیایند، چون خانه‌ی شهید هست.》 پدربزرگ …
ادامه ی نوشته شب دهم

آهنگ‌درمانی

عجیب بود برایم، آهنگی که همیشه می‌خواندم، یک آن از ذهنم پرید؛ انگار که هیچ ازآن یادم نمانده بود. نمی‌دانم از هیجان زیاد خواندن بود یا، استرس باعثش شد. من که برای دوستانم و گاهی برای خانواده می‌زدم زیر آواز، این پاک شدن حافظه برایم عجیب بود. هیچ‌وقت یادم نمی‌آید که آهنگی را که دوست …
ادامه ی نوشته آهنگ‌درمانی