دخترک اصلن اشکی نریخته بود. برادرش هم آنجا نبود و درست از فوت پدر دیگر پیدایش نبود و این موضوع بر نگرانی و حال بد مادر افزوده بود. مادر دیگر توان مراقبت از کسی را نداشت؛ پس او نقش حامی را بازی میکرد، برای همین همهی بغضها را فروبرده بود. روز هفتم بود، شمارهی تمام …
ادامه ی نوشته طلب مبهم
نویسنده:اعظم کمالی
طلب مبهم
تمرین نوشتن نمایشنامه
آنچه در خانهی مجاور میگذشت. دیوار خانهاش چسبیده به آن خانه بود. دیواری ترک خورده و خاکستری، که قبلن سفید و براق بود. مبل کرمی زواردررفتهای، چسبیده به دیوار، که ابری برایش نمانده بود. لباسش از رنگ، افتاده بود و نازک شده بود. در موهای ژولیدهو کوتاهش، خبر و ردی از شانه نبود. در خانه …
ادامه ی نوشته تمرین نوشتن نمایشنامه
اتفاق
آنچه اتفاق میافتد. همیشه به اتفاقهایی که برای دیگران اتفاق میافتاد فکرمیکردم و با خودم میگفتم:《هیچوقت این لحظات را تجربه نمیکنم و اینها برای من اتفاق نمیافتد.》 شاید باورش برایم غیرممکن بود و شاید نمیخواستم اینها را تجربه کنم. این فکرها از زمان کودکی و از کوچکترین چیزها شروع شد. نمیدانم چند نفر از شما …
ادامه ی نوشته اتفاق
ترس از واقعیت
در مقدمهی کتاب پیرمرد و دریا، میخوانیم که همینگوی قبل از بیستسالگی در جبهههای جنگ به سر برده است و صدمات زیادی از این جنگ دیده است. تا آنجایی که گاه از جنگ و خونریزی و واقعیت فرار میکند و رمانهایی را برای گریز از واقعیت مینویسد و گاهی خصلت جنگ و خونریزی در او …
ادامه ی نوشته ترس از واقعیت
شب دهم
شام غریبان همگی خانهی مادربزرگ بودیم. وضو گرفتیم که به مسجد صدرآباد برویم و در شام غریبانش شرکت کنیم؛ آخر ما صدرآبادی هستیم.😊 شوهرخاله وارد خانه شد و گفت: 《 از طرف مسجدِخدیجه، (که در نزدیکی خانهی مادربزرگ هست و تازه تاسیس است.) میخواهند شام غریبان را به اینجا بیایند، چون خانهی شهید هست.》 پدربزرگ …
ادامه ی نوشته شب دهم
آهنگدرمانی
عجیب بود برایم، آهنگی که همیشه میخواندم، یک آن از ذهنم پرید؛ انگار که هیچ ازآن یادم نمانده بود. نمیدانم از هیجان زیاد خواندن بود یا، استرس باعثش شد. من که برای دوستانم و گاهی برای خانواده میزدم زیر آواز، این پاک شدن حافظه برایم عجیب بود. هیچوقت یادم نمیآید که آهنگی را که دوست …
ادامه ی نوشته آهنگدرمانی
نگاه ما به زمان
نگاه میکنم به آنچه بر من گذشتهاست. به آنچه در اختیارم نبود و اتفاق افتاد و به آنچه در اختیارم بود و اتفاق افتاد. نگاههایی را به یاد میآورم که از من گذشتهاند و یا من از آنها گذاشتهام. ندانستم و نمیتوانستم عملی انجام دهم که باب میلم باشد. همه گذشتند و حسرتهایی به یادگار …
ادامه ی نوشته نگاه ما به زمان
شهیدان زندهاند اللهاکبر
دعوت به وداع باشهید پنجشنبه بعد از افطار بود که همسرم گفت: 《فردا حتمن باید همه به راهپیمایی روز قدس بروند.》 من که چندیست به خاطر حال روحی خودم، از اخبار روز به دور بودم؛ متعجب، همسرم را نگریستم و گفتم:《 چرا، مگر چهفرقی با سالهای دیگر دارد؟》 گفت:《 مگر نشنیدی؟ تروریستها به مقر امنیتی …
ادامه ی نوشته شهیدان زندهاند اللهاکبر
این روزها
این روزها که ایام عید و رمضان در تلاقی هماند؛ برای نوشتن وقت کم آوردهام و مدام از بیرون برای دورهمی مرا و بقیه را میخواهند. میخواهم آنچه اطرافم اتفاق میافتد را بنویسم ولی انگار چیزی مانع میشود و شاید هم از تنبلی و بیرمقی خودم باشد. امروز که بچهها در کنارم نیستند و در …
ادامه ی نوشته این روزها