چشنواره‌ی اردکان، تو مرا جامِ‌جمی/ برگزیده شدنِ من

بهترین تجربه‌ی زندگی

《سلام و درود
ضمن تبریک به جنابعالی بابت برگزیده شدن در اولین جشنواره اردکان در آینه شعر و ادب

از جنابعالی دعوت به عمل می آید تا در مراسم اختتامیه جشنواره شرکت به عمل آورید.

زمان: سه شنبه
۳ بهمن ۱۴۰۲
ساعت ۱۸۳۰

مکان:  دانشگاه اردکان ، سالن آمفی تئاتر
دانشکده کشاورزی
واقع در بلوار آیت الله خاتمی.》

اولین پیامی بود که ۲۹ دی ۱۴۰۲، ساعت۸شب، وقتی اینترنت گوشی‌ام را باز کردم، توجهم را جلب کرد. بعد از خواندنش خودم برای خودم، آفرین گفتم و احساس غرور کردم.

حالِ من قبل از رفتن به جشنواره

چه می‌شود؟

چندروزی‌ست ذوقی در دلم جوانه زده است. خواب از چشمانم رمیده‌است و فکرو خیال در جانم رخنه کرده است.
اینکه، چه بگویم، قرارست چه پرسیده شود و یا آنچه من فکر می‌کنم اتفاق می‌افتد یانه؟
از جشنواره می‌گویم…
آری چشنواره‌ای که اکروز برگزار خواهد شد.
آیا نزدیکانم مرا همراهی می‌کنند و یا تنها پا به آنجا خواهم گذاشت؟

آیا قرارست بگویند چیزی بگویم؟!

سه روزست که مدام با خودم دیالوگ ردوبدل می‌کنم و حرفها را مورد سنجش قرار می‌دهم.
انواع تشکرها را روی میز می‌گذارم و گلچین می‌کنم.

مدام با خودم می‌گویم، که اگر خواستند حرفی بزنم، با لهجه صحبت کنم تا تپقی نزنم و یا محلی صحبت کنم؟!
مدام شعری را با صدای بلند می‌خوانم، تا لرزش صدایی درآن پیدا نشود.

مدام از کتابی که قرارست رونمایی کنند، یاد می‌کنم و با خود می‌گویم:《 یعنی می‌شود روزی از کتاب من هم رونمایی کنند؟! نکند رونمایی از کتاب من باشد و من بیخبر باشم؟!》

حال آنکه شاید هیچ‌کدام از اینها اتفاق نیافتد!
فقط صدا بزنند و تقدیرنامه را بدهند و تمام شود.

وای… هزاران قصه برای این یکی‌دوساعت در ذهنم در حال گفتن‌ست. هروقت به آن فکر می‌کنم، تپش قلبی سراغم می‌آید، انگار راه نفسم بسته و یک آن با یک نفس عمیق باز می‌شود.

یکی نیست به من بگوید: آدم عاقل همه چیز را به زمانش واگذار کن و اینقدر برای خودت ریسمانی از خیالات را نباف؟

چه کنم که کارم نوشتن و بافتن شده‌است و غیراز این از من ساخته نیست.

***

مسابقه‌ی اردکان من
اولین جشنواره‌ی شعر و ادب اردکان

زمانی که حرف از مسابقه بود، با خودم خیلی فکر کردم، شاید قصدم ورای برنده شدن و برگزیده شدن بود و اصلن به برنده شدن فکر نکردم‌. قصدم از نوشتن، گوشی بود که صدایی را بشنود و به داد مرگ تمام خاطره‌ها برسد.

با خود گفتم:《هرکس که شعر یا متنی بنویسد، متنی ادبی و از تعارفات است و خوبی‌ها را می‌گوید. من باید از خوبی‌هایی که نابود شده‌اند و درحال نابودیند بنویسم.》

پس دوصفحه‌ای نوشتم و آنچه چاپ شده بود، نصف نوشته‌ی من بود. ولی خداراشکر می‌کنم که مورد پسند بود.

از عزیزی مورد احترام شنیدم که می‌گفت:《 متنش ادبی نبود، همش قصه بود.》

آری، قصه‌گونه مطرح شد تا عمق فاجعه‌ای که در پیش‌ست درست‌تر درک شود.

چون به قول نویسنده‌ی بزرگ “جاناتان گاتشال”  《انسان قصه‌گوست و قصه را دوست دارد و انسانها در قالب قصه حرف و پندی می‌آموزند.》

این‌طور شد که چنین ایده‌ی نوشتنی را پیش گرفتم.
و خدا را شکر، نمی‌دانم بین چند نفر، ولی برگزیده شدم.

در جشنواره وقتی سخن آن عزیز را شنیدم، قرار شد اگر برای خوانش خوانده می‌شوم، اول این سخنان را بازگو کنم، ولی زمانی که صدایم کردند، تمام حرفها از ذهنم دور شد و فقط توانستم سلامی بگویم و شعرم را بخوانم و به پایین سِن بیایم.

البته که هر نویسنده‌ای حرفش را به جای اینکه واگویه کند روی کاغذ می‌آورد و با قلم و دفترش درمیان می‌گذارد.
امیدوارم این کم گویی و بسنده‌کردن به سلام را، از بی‌ادبی من ندانسته باشند. باعث افتخار بود در جمعی از بزرگان، خواندن.

خدا را سپاس که چنین افتخاری نصیب من گردید.

***

متنی از من که برگزیده شده بود:

اردکان را چه شده است؟

به شما بگویم که…

اردکان یک شهر فامیلی بود، از یک نفر که شروع می‌کردی و به جدِ جدشان که می‌رسیدی یک نسبتکی باهم داشتند.  اما حال دیگر کسی، کسی را نمی‌شناسد و همه‌برای هم غریبه‌اند. فرهنگ و پوشش هم رفته‌رفته عوض شد و شاید می‌توان گفت، زیر و رو شد.

تغییر پوشش و فرهنگ به کنار، به ترکیب و سرسبزیِ اردکان هم بپردازیم، جز تاسف چیز دیگری ندارد. همه‌ی باغات و دام‌ها، جای خودش را به ماشین و تکنولوژی و ساختمان‌های پی‌در‌پی داده‌اند. آری… این روزه، همه‌جا شکل عوض کرده و در کنار مزیت‌های زندگی‌مدرن و تکنولوژی، عوارضش‌را نیز به چشم می‌بینیم.

گرما، بی‌آبی و بحران آب را چه بگویم؟
می‌خواهم بگویم تا بدانی.

بحران آب این روزها در شهرم بیداد می‌کند. گرما هم بر این کمبود، صحّه گذاشته است.
نه‌تنها روزها، بلکه شب‌ها هم گرمایَش، هلاک کننده‌است.
گرما و صحرای کربلا در اینجا تکرار می‌شود. می‌شود واقعه‌ی کربلا را در صحراهای اینجا هم به نمایش گذاشت.

واای خدای من…

این انسانها چه بر سرطبیعت و هوایش آورده‌اند! دلمان خوش بود اگر روزهای گرمی داریم، اما شب‌ها و دمِ صبح، خنک‌نسیمی به ما خواهد خورد.
نه… خبری نبود از نسیم خنک. بادی که به صورتت می‌خورد، انگار پای اجاق گاز ایستاده‌ای و صورتت از گرما و داغی، گُر می‌گیرد.
محله‌ی صدرآباد در اردکان یزد، مثلن بالاشهر به حساب می‌آید؛ چون همه‌ی باغات و مزارع و خانه‌های ویلایی و هوای خوب و خنک در صبح و شب متعلق به این‌جا بود. دریغ که خانه‌های عیانی جایگزین باغها و مزارع شده است و اثری از سرسبزی و شادابی نیست.

بهترین و قشنگ‌ترین خیابان اردکان، خیابان صدرآباد است. خدا رو شکر هنوز به ترکیب درختانش دست نزده‌اند.

شاید اغراق کرده‌باشم ولی گرما و بی‌آبی، امان بریده‌است. ما آب نداریم و با حالت نشسته، زیر شیر آب، با نَموری، دوش می‌گیریم و خیلی‌ها همین آب را با پر کردن وان و استخر‌ِخانه، هدر می‌دهند و اصلن به یاد ما هم نیستند. دیده‌ام کسانی را که شیلنگ آب برمی‌دارند و دریایی آب در کوچه و خیابان، راه می‌اندازند تا ماشین بشویند. این انصاف نیست.

یک هفته علاوه بر کمی، رنگ آب هم تغییر کرده است. اگر کسی نداند و آن را در ظرفی ببیند؛ می‌جوشاند و ماست می‌بندد.
موقع بیرون آمدن از لوله، صدای هوا و قل‌قل، داخلش می‌آید. مثل زمانی که آب قطع می‌شود و تازه قرار‌است وصل شود.

از مزه اگر بخواهم حرف بزنم؛ زمان خوردن انگار یک چیز روغنی و لیز در گلو می‌ریزی و آن‌قدر سنگین است که بزور از گلو پایین می‌رود. راستش را بگویم مثل آبِ آبیاری مزارع، پر از املاح است.

اگر دلت کمی به حال اهالی زادگاهم سوخت، در مصرف آب، صرفه‌جویی کن.》

***

متنی که بعد از آن‌روز خوشایند و بعد از گرفتن تندیس، برای استادم نوشتم، ولی نمی‌دانم چرا تمام نامه‌ها و نوشته‌هایم به استاد، نخوانده و بی‌جواب می‌ماند.

《سلام و عرض ادب

اولین تقدیر

کاش شما هم در آن مجلس شوق حضور داشتید!
کاش آن هدیه‌ی معنوی و ارزنده را از دست شما می‌گرفتم!
کاش بودید و از آن اعتماد و جسارتی که ارزانیَم داشتید، رودررو تشکر می‌کردم و هرچه سپاس و تشکر بود را تقدیمتان می‌کردم.

این شروع خوشایند را مدیون شما هستم.
همیشه دعاگویتان هستم و چون خواهری شما را می‌ستایم و دوستتان دارم.

ممنون از آن همه دلسوزی و فروتنی!
سپاس از آن همه مهربانی که در حق من و دوستان قلم‌به‌دست دیگرم، روا داشتید.

انشالله روزی در خدمت شما باشم و آنچه کردید، جبران کنم.
وجود شما بود که به من جرات داد. ترس را به گوشه‌ای پرتاب کردم و شجاعت و اعتماد به خودم را بدست آوردم.
هرجا از شجاعت و اعتماد صحبت می‌شود، من شما را مثال می‌زنم.

می‌دانم که چندیست به خاطر کسالت مادرم زیاد نتوانستم در کلاسهای شما شرکت کنم و در خدمت شما باشم ولی همه‌ی نوشته‌هایتان  را در کانال دنبال می‌کنم.
همیشه سلامتی شما را از خداوند خواستارم.

موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی》

***

وقتی هدفی بزرگ را در سر داری، انتظار تایید و آفرین از اطرافیانت نداشته باش؛ زیرا ممکن‌ست با بی‌اعتنایی و مخالفت آنان روبرو شوی و تنها آرزویت را هم به باد فراموشی بسپاری.

قوی باش و لااقل برای تحقق یک آرزویت، بجنگ.

موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی

اعظم کمالی

azamkamali.ir

متولد فروردین1367. دارای مدرک لیسانس در رشته‌ی علوم سیاسی

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

78 − = 76