چگونه ترسها را پشت سر بگذاریم؟
در مقاله داشتنِ اعتمادبهنفس گفتیم که ترس مانعیست برای بیان نکردن خواستههایمان.
بیشتر مواقع که ما گوشهای نشستهایم و بازخواست میشویم؛ دست روی هم میفشاریم، دندان میسابیم و یا انگشت خود را گاز میگیریم؛ درونِ خود جنگی داریم که توان برونریزی آن را نداریم و چیزی مانع این برونریزی میشود. ترس است که باعث این درون ریزی میشود و هر چه این واکنش بیشتر رخ دهد، ما ضعیفتر و افسردهتر میشویم.
من برای این که به بقیه بگویم مینویسم، ترس داشتم. وقتی میخواستم سرِ کلاسِ نویسندگی بیایم، همه چیز را سروسامان میدادم که بحثی صورت نگیرد. البته شاید اصلن بحثی نبود و من این را در ذهنم مرور میکردم و میترسیدم.
در خانه راحتتر بود، ولی خیلی اوقات هم بیرون بودم و کلاس داشتم. میگویید:« خوب! وقتی کلاس داشتی بیرون نمیرفتی.» نمیشد. آنوقت محکوم میشوم به اینکه «یک رو از چرتگویی دور باش.»
اگر به جایی میرفتیم و من در اتاقی تنها بودم؛ سوالها پرتاب میشد:« کجاست؟ چیکار داره؟ کلاس!؟
یک دفعه این سوال از خودم پرسیده شد. برگشتم و خودم را به نفهمی زدم و دست دخترم را گرفتم و به آشپزخانه رفتیم. دوبار سوال را تکرار کردند و من بیجواب گذاشتمشان. بعد از بازگشت با خودم گفتند :« مگر من چه کار بدی انجام دادم!؟ چرا همیشه باید از گفتن آنچه دوست دارم، بترسم؟»
دیگر میخواستم برای خواستهام ارزش قائل شوم. یکروز ساعت ۷ شب کلاس داشتم و ازقضا بیرون بودیم. یک ساعت در اتاق ماندم و بیرون نیامدم. وقتی کلاس تمام شد و بیرون آمدم؛ همهی چشمها به طرفم برگشت. نفسی عمیق کشیدم و با لبخند جلو رفتم و در مورد مغازهی پوشاکی که به تازگی نزدیک خانه باز شده بود، بحث را شروع کردم تا ذهنها را منحرف کنم. اما آنها که باید حواسشان پرت نشد.
کلاس داشتی؟ «بله»
چه کلاسی؟ سرم را با افتخار بالا آوردم و گفتم:« کلاس نویسندگی»
وبعد دیگر گوشم چیزی نمیفهمید و یا دیگر اهمیت ندادم. خودم را پیدا کردم. خطایی در کار نبود که بخواهم پنهانش کنم.دیگر جوابدادن برایم راحت شده بود؛ البته نه بیاحترامی.
از آن جایی که حالا به خاطر فراموشی یا اطمینان بیشتر چند دفعه دیگر از من این سوال پرسیده شد. یک دفعه که باز تکرار کردند، من لبخند زدم و گفتم:« همون همیشگی»
دیگر با لبخند و یک باریکلا به سوالشان خاتمه دادند و دیگر نپرسیدند. الان گاهبهگاه پیگیر کارهایم هستند و اصرار به چاپ نوشتههایم. دیگر از جانبشان تشویق هم میشوم و این نهایت خوشبختیِ منست.
وقتی خودت را ارزشمند بدانی و از هیچ چیز نترسی، طرف مقابلت هم برایت ارزش قائل میشود و تو را درک میکند و گاهی همراهت هم میشود. اگر در این زمانه نتوانی ترست را مهار کنی و نقطهیضعفی از خود نشاندهی، از تو سوء استفاده خواهد شد و نابود میشوی.
ترست را کنار بگذار تا کم شمرده نشوی.
تو میتوانی به آنچه میخواهی برسی؛ اگر ترست را زیرپا بگذاری.
موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی
دیدگاهها