نوشتن: آرامش
وقتی سه_چهار ساله بودم، دو کتاب قصه داشتم. بدونِ اینکه از کسی بخواهم آن را برایم بخواند، تصاویرش را میدیم و تفسیر میکردم. وقتی به مدرسه رفتم، در هر نمایش یا قصه گویی شرکت میکردم.
از این که نقشهای متفاوت را تجربه کنم، لذت میبردم.
وقتی درس انشاء به درسهایمان اضافه شد، لذت نوشتنم دوچندان شد.
به طوری که دیگر همه پی برده بودند و انشاهایشان را برای من میآوردند تا من برایشان بنویسم. کمی آزاردهنده بود ولی مشغول نوشتن که میشدم، همه چیز فراموشم میشد. از همان دوران راهنمایی دفترچهی خاطراتی داشتم و اتفاق های دوست داشتنی یا تلخ را مینوشتم. هر موقع دلتنگ چیزی بودم نوشتههایم را میخواندم، که یا با بعضیشان میخندیدم، یا با گریه سر میکردم.
به بازیگری هم علاقهی وافری داشتم. حیف که بازیگری هم در شهر کوچکم، گویا خلاف بود.
همان سالهای راهنمایی، رمانی از بچهها به دستم رسید، که آن هم ممنوع بود و هیچ وقت دلیل ممنوعیت آن و بعضی رمانها را نفهمیدم.
تجربه ثابت کرده است هرچه از مردم منع شود،مردم بیشتر به سراغش میروند.
مثل ویدئو، ماهواره، بیحجابی، حجاب و… .
اسم رمان (بانویِ جنگل)بود. خواندم ولی مخفیانه.
اگر بزرگترها میفهمیدند، واوِیلا بود: 《دختری به سن شما رو چه به خواندن رمان؟ برو بشین درست رو بخون.》
رمان برای ما حکمِ ویدئو در دههی ۶۰ و ماهواره در دههی ۷۰ و ۸۰ را داشت. خندهدار است ولی حقیقت دارد.
یکبار بانوی جنگل را تنهایی خواندم. بعد برایِ یکی از دخترهای فامیلمان(ن.ک) تعریف کردم. او هم مشتاق شد کلِ داستان را بخواند. البته من برایش بخوانم و او گوش دهد. با هم خواندیم. در این بین خواهرم که اشتیاق ما را دیده بود؛ او هم مشتاق خواندن کتاب شد. من باز او را همراهی کردم. سه دفعه خواندم و هربار برایم تازگی داشت. انگار هرچه بیشتر میخواندم چیزی جدیدی یا چیزِ از قلم افتادهای را میدیدم.
سریال خط قرمز را همه دیدهاید. آن سریال را خیلی دوست داشتم. شاید دوست داشتنم از رویِ شورِ نوجوانی بود و جهلم.
وقتی که تمام شد. چند روزی یک چیزی فکرم را درگیر کرده بود و ذهنم را قلقلک میداد. شروع به نوشتن کردم. هنوز ۱۲ ساله بودم و خام. استفاده از واژهها را بلد نبودم و اصلا شناخت زیادی از واژهها نداشتم. هرآنچه به زبانم میآمد را نوشتم.
بَدَک نشد. خودم دوستش داشتم. آن را به
( ن.ک) نشان دادم. او هم با دیدن نوشتههای من مشتاق شد که بنویسد. داستان کوتاه ۳۰ صفحهای نوشت که به زبانِ اول شخص بود.
یک روز گریان به خانهی ما آمد. مادرش همراهش بود و عصبانی. چهرههایشان از دعوای مفصلی خبر میداد.
مادرش با سوالهای بیربط از من، شروع کرد:《کِی این اتفاق افتاده؟ پسره کیه؟》
هرچه دوتایی قسم خوردیم که فقط یک داستان از خود درآوردی هست، باور نکرد. حتی من داستانم را نشان دادم.
میگفت:《 آهان… این داستانه… نه این که همش، مَن… مَن… توشه.》
خلاصه دفتر آن بیچاره را سوزاند و یک هفتهای مجازاتش کرد.
عذابِ وجدانی مرا فرا گرفته بود. من، او را مشتاق خواندن و نوشتن داستان کرده بودم.
دفترم را برداشتم. هرآنچه مربوط به من نبود را روی کاغذ آوردم. با مادر هم درمیان گذاشتم تا شاهد باشد که از جایی کپی نمیکنم و همه از تخیل خودِمن است.
آن صفحات را نشان مادر(ن.ک) دادم.
نوشتههایش باز نمیگشتند، ولی این باعث میشد که مادرش پی به اشتباهش ببرد و او را سرزنش نکند.
همین طور هم شد. مادر دخترش را بوسید و عذرخواهی کرد. اما دیگر او ننوشت و فقط از من میخواست برایش رمانی بخوانم. همین هم برایم خوب بود؛ چون مرا مقصر نمیدانست.
وقتی بزرگتر شدم و احساساتم فوران کرد، شعر هم نوشتم. شعرها را با ذکرِ زمان و مکان مینوشتم.
اولین شعرم این بود:
《 دوبالِ پرواز میخواهم که ای یار
فراموشت کنم تا وقت دیدار
که شاید بالم از بهرِ وفا رفت
بترسید از من و با ابرها رفت
تو را خواهم ولی بالی ندارم
بِرَفته بالم و بی بال گشتم
تو را باید مثالِ بالها کرد
مثالِ آسمان و ابرها کرد
هنوز از وزن و متون شعر چیزی نمیدانستم. هرچه از ذهنم تراوش میکرد را روی کاغذ سیاهه میکردم. ولی آن حس را و آن نوشتن را دوست داشتم.
بعد از ازدواجم یک داستانِ دیگر نوشتم و چند شعر. دیگر ذوقم داشت کور میشد و این مرا آزار میداد.
همیشه میخواستم نظر بقیه را راجع به نوشتههایم بدانم. اطرافیانم به این چیزها اهمیت نمیدادند. وقتی یکی از شعرهایم در مسابقهی شعر مدرسهای به اسم دیگری مقام آورد و جایزه گرفت، برایم مهم نبود که شعرم به نام دیگری جایزه گرفته است. این برایم خوشایند بود که نوشتهام مورد قبول واقع شده بود.
از آن روز تصمیم گرفتم که شعرهایم را به کسی نشان دهم تا بعد از ویرایش، چاپشان کنم. با خود گفتم: 《اگر رمانم چاپ شود، عالی میشود.》
پس مشغول بازنویسی رمانم شدم.
دنبال انتشارات خوب میگشتم که با آقای(ع.س) آشنا شدم. یکی از شاعران شهرمان بود و من بیخبر بودم.
ایشان مرا به انجمنهای شعر دعوت کردند و برای رمانم، چند داستان نویس از شهرم را به من معرفی کردند.
با صحبت کردن با آن بزرگواران، فهمیدم که چقدر کم است اطلاعاتم و چقدر تنبلی کردم در خواندن کتاب.
من میبایست راجع به نویسندگی و کتاب های مرتبط و غیرمرتبط میدانستم.
چون جایی را سراغ نداشتم، به گوگل متوسل شدم.
سرچِ گوگل
《آموزش آنلاین نویسندگی》
اولین لینک را باز کردم که نوشته شده بود:
(کلاس آنلاین نویسندگی/ غیر حضوری/ اصول داستان نویسی)
وارد سایت شدم. عکسی بود از یک استاد. فکر کردم ایشان را دیده ام و برایم آشنا آمد.
در اتاقی با ویویی زیبا، پشتِ میزش، با اعتماد به نفس، دستها را گره کرده و نشسته بود.
به طور حتم، آن پنجرهی کنارش، مُشرف به منظرهای زیبا بود، که آنجا را انتخاب کرده بود. کنارِ آن تصویر نوشته شده بود:
( یک دورهی غیر حضوری با شاهین کلانتری، در مدرسهی نویسندگی)
ثبت نام کردم و مصاحبه را انجام دادم. منتظر خبر شدم.
خلاصه روزی که پیام پذیرفته شدن در کلاس، برایم ارسال شد؛ از ذوق چنان فریادی زدم که شاید گوشِ فلک کر شد. اما در یک لحظه همهی ذوقم مانند یخی در من فرو ریخت. همسرم مخالفت کردو می گفت: 《به چه دردی میخوره؟ آخرش که چی؟》
مگر همه چیز باید به یک دردی بخورد؟ آدم برای دل خودش نمیتواند کاری بکند؟ از کجا معلوم به دردی نمیخورد؟ همین که مرا آرام میکرد و به من حسِ رهایی میداد؛ یعنی به یک دردی میخورد.
یک هفته برای واریز و ثبت نام نهایی مهلت بود. در طول این یک هفته مثلِ ماهیِ در آبِ گلآلودی بودم که دست و پا زدنم هیچ کمکی به من نمیکرد. یکی را میخواستم مرا از این وضعیت نجات دهد و در آبی زلال بگذارد و بگوید شنا کن که من مراقبت هستم.
هیچ موقع ناراحتیِ من این همه طول نمیکشید.
هرچه با لبخندی زورکی خودم را جلوی همه نگه میداشتم، ولی نگرانی در چهرهام موج میزد.
یک روز مانده به ثبت نام، تمام ظرافتِ زنانهام را جمع کردم و با لحنِ التماس گونهای پرسیدم:
《ثبت نام کنم؟》
با قاطعیت تمام گفت:《نه.》
بغضی گلویم را فشرد، گفتم:《 باشد، نگذار، یادت باشد در طول چند سالی که با هم هستیم، هیچ وقت نشد که به من بگویی، برو جلو من پشتت هستم. من از این هم گذشتم. این کار اونقدر برایم مهم بود که مانع شدنت را فراموش نمیکنم.》
روز آخر بود و من هنوز ناراحت بودم. اما کارم را میکردم و خودم را قانع کرده بودم که ، دوست ندارد پیشرفت کنی یا میترسد سرِ کاری باشد.
ساعت ۶ بعدازظهر بود و بچهها خواب بودند و من جلوی تلویزین به فیلمی چشم دوخته بودم که صد دفعه از آیفیلم پخش شده بود.
او هم یهوَری تکیه داده بود به پشتیِ کنارِ شوفاژ.
پرسید:《خیلی دوست داری ثبت نام کنی؟》
گفتم:《 دوست دارم ولی ازش گذشتم》
گفت:《 هیچ وقت اینطوری ندیده بودمت. انگار گم کرده داری. حالا که اینقدر دوست داری، ثبت نام کن》
در حالی که چشمهایم غُلُمبه شده بود و نیشم کم کم داشت باز میشد، خدارا شکر کردم و با خودم گفتم:《 حقیقت دارد که اگر از چیزی که برایت ارزش دارد بگذری، خدا آن را به تو بازمیگرداند.》
نمونهی گذشتها و رسیدنها را در داستانها و علی الخصوص کتاب آسمانی خواندهایم.
از او تشکر کردم و به خاطر این همراهی او را بوسیدم.
همسرم هم پیشانیِ مرا بوسید و گفت:《 حالا برو جلو و مطمئن باش که من پشتِ سرت هستم.》
در آن لحظه آنقدر ذوقِ پریدن داشتم، که با یک بال هم میتوانستم پرواز کنم.
من به گروه نویسندگان خلاق پیوستم. برای رسیدن به هدفم که اثبات خودم و تاثیرگذاریِ حرفهایم هست، هر کاری میکنم. از استاد شاهین کلانتری هم نهایت سپاس را دارم؛ که دلسوزانه و فعال ما را برای رسیدن به این مهم، همراهی میکند.
برای رسیدن به هدفت و آنچه دوست داری بجنگ.
طریقهی جنگیدن را خودت معین کن؛ حتی اگر جنگیدنِ تو سکوتِ تو باشد.
الان مدام این سوال را از خودم میپرسم، که چرا میخواهم نویسنده شوم؟
نویسنده شدن،مرا به جایی رساندهاست که حالا از همهی کارهایم میگذرم تا بنویسم.
نوشتن یعنی: آرزوهای محال را به رشتهی تحریر درآوردن در عالم خیال.
نوشتن، رستنِ من از پیلهی تنهاییست.
الان به یقین میدانم که چرا میخواهم نویسنده شوم؟
برای لذت بردن، برای جدا شدن از کالبد این زمانهی دروغین و برای شناخته شدن قلمم، مینویسم. مینویسم و میخوانم و باز مینویسم. تا جایی که همهی نداشتههایم را ،همهی کمبودهایم را در آن پیدا کنم.
نوشتن تنها چیزی است که میتوانم خود واقعی و درونم را بیرون بریزم و بدون هیچ ترسی جلو بروم. وقتی در جایی مجبور میشوم خودم را نادیده بگیرم و خودم را حذف کنم و یک جور دیگری رفتار کنم بسیار رنج میبرم؛ اما نوشتن آرامشبخشترین کاری است که بیسانسور میتوانم انجامش دهم.
موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی
سلام
خیلی زیبا بود ادامه بدید شما همین الان هم نویسنده هستید
حرفتان برایم ارزشمند است و باعث امیدواری