کوتاه، ولی عمیق
پسرک سوار بر چرخ منتظر بود. یک طرف خیابان را طی کرده بود و وسط خیابان ایستاده بود. منتظر بود که ماشین ها یکبهیک رد شوند، تا بتواند خیابان را کامل رد کند و به مدرسه برود.
از دور پسرک مشاهده میشد. زنی در حال رانندگی متوجه او شد و اینکه هیچیک از ماشینها محض رضای خدا نمیایستند. درست بود که همه میخواستند فرزندشان را به مدرسه برسانند و به سر کار بروند؛ ولی زن دلیل این همه عجله و بیتوجهی را نمیدانست.
زن نزدیک پسر شد و دیگر از ماشینهای دیگر جلوتر بود. سرعت را کم کرد و سپس ایستاد و به پسرک اشاره میکرد که رد شود. اما پسرک به خاطر بوق ماشینهای پشتسری، تعلل کرد.
ولی زن بیخیال از صدای بوق به پسرک لبخند زد و باز دستش را از چپ به راست تکان داد و خواست که رد شود و پسرک سری تکان داد و از خیابان گذشت.
زن به راهش ادامه داد، تمام ماشینها از کنارش که میگذشتند یک بوقی نثارش میکردند؛ ولی او به هیچیک از آنها توجهی نکرد. سرش را برمیگرداند و پوزخندی میزد.
او اصلن قانونی زیرپا نگذاشته بود، مادر بود و از اینکه فرزندی اینگونه وسط خیابان بایستد و بخواهد با ترس از خیابان رد شود، دلگیر میشد. پس قرار را بر فرار ترجیح داده بود.
آنکه درک نکرد و عجله داشت، نیاموخت آنچه که باید میآموخت.
موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی
#روزنگار
دیدگاهها