تمرین نوشتن نمایشنامه

آنچه در خانه‌ی مجاور می‌گذشت.

دیوار خانه‌اش چسبیده به آن خانه بود. دیواری ترک خورده و خاکستری، که قبلن سفید و براق بود. مبل کرمی زواردررفته‌ای، چسبیده به دیوار، که ابری برایش نمانده بود.

لباسش از رنگ، افتاده بود و نازک شده بود.  در موهای ژولیده‌و کوتاهش، خبر و ردی از شانه نبود.

در خانه تنها بود و چندوقت بود که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود. خریدهایش را سرایدار و نگهبان ساختمان،انجام می‌دادند. چندسالی بلد شده بود که تنهایی‌اش را چگونه پر کند.

خانه‌ی مجاور خانه‌اش، مثل مسافرخانه بود. انگار افراد می‌آمدند تا فقط او را از اتفاقات باخبر کنند.
همه‌ی داستان آن آدم‌هارا شنیده بود؛ و یک دفعه هم به یک‌شان کمکی هم کرده بود. خودش تنها بود و به شنیدن قصه‌ی دیگران عادت کرده بود.

او از تنهایی به آن دیوار مجاور خانه، می‌چسبید و بی‌اجازه، حرفها را کم‌و‌زیاد می‌شنید. از راضی بودن و راضی نبودن آن هم خبری نداشت.

از داستان و شنیدن قصه‌ی خودش فراری بود و از یادآوری اینکه، که بوده است و چطور به این روز افتاده‌است بیزار بود. برای همین، به شنیدن داستانها، خودش را عادت داده بود.

*پسری که تنها بود و از مادرش درخواست هم‌بازی می‌کرد و مادر به خاطر وضع مالی و وضع اعتیاد پدرش، دیگر تن به دنیا آوردن فرزندی دیگر را نمی‌داد.

یا

* دعوایی که بیشتر نیمه‌شبها، بلند می‌شد و مرد برسر زن فریاد می‌کشید که “تو شوهرداری بلد نیستی! مادرت بهت هیچی یاد نداده؟
و زن گریه‌کنان و بی‌حال می‌گوید که ” مشکل از خود توست که زندگی را و شوهرداری را فقط در نیمه شب می‌دانی!
و دعوا و صداهایی از ضرب و شتم که صدای زن را لحظه به لحظه بی‌حالتر و بی‌رمق‌تر نشان می‌داد.
ودر آخر مرد به مرادش می‌رسید.

یا

* صدای لطف و محبتی که دوعاشق تازه‌وارد به هم ابراز می‌داشتند و بعد از مدتی صدایشان قطع می‌شد و…

یا

* صدای گریه‌ی نوزاد نورسیدهای که قطع نمی‌شد و هر صبح تا شام و شب تا صبح، ادامه داشت؛ به همراه گریه‌ی مادر و نوازش‌ها و دل‌آرامی‌های همسرش.
اینکه بچه مشکل قلبی داشت و باید زودتر عمل می‌شد و پول کافی در دسترسش نبود.
او در این قضیه مداخله کرد و سه تا از النگوهای خودش را جوری که کسی بجز سرایدار نفهمید به آنها داد تا فرزندشان را عمل کند.

همه‌ی این اتفاقات بود، به طوری که اگر برای کسی اتفاقی می‌افتاد، شاهد صددرصدش، او بود.

همه‌ی این آدم‌ها آمدند و رفتند؛ تا اینکه…

* فردی تنها وارد آن خانه شد، کسی را نداشت، دو-سه روزی از داستانی خبری نبود. زن اما منتظر و کلافه…
انگار تنهایی‌اش با این شنودها رفع می‌شد و با صداهایی که از آن خانه می‌آمد، دلخوش بود و داستانها را از بر می‌کرد تا غم تنهایی را هضم کند.

خوابش برده بود که صدای پچ‌پچ از دیوار گذشت. سریع بلند شد و دیوار را در آغوش گرفت.
گاهی قهقه‌های عمیق و آرام، گاهی هِق‌هِقِ گریه‌ی زنی، به گوش می‌رسید و صدایی بم و مهربانی سعی به آرام کردن او داشت. غم عشقی دیوارها را صدا می‌زد.

سیگاری روشن کرد. یک پک به آن زد و باز گوش سپرد به گفته‌ها…

زن بعد از این رفتارها، می‌گوید:《 باید بروم. فقط می‌خواستم ببینمت و از حالت باخبر باشم.》

مرد اما تصمیم به ماندن او دارد و از تصمیم‌های عجولانه‌ی او گله‌مندست.
زن اما می‌گوید: 《 پایان من نزدیک‌ست، می‌ترسم تنهاتر شوی.》

مرد: 《همیشه به جای من تصمیم گرفتی و از من نظری نخواستی.》

دیگر صدایشان را نمی‌شنید. دیوار خیس شده بود و خاطرات در آن نقش بست و به یاد تصمیم‌های ناگهانی خودش افتاد که تنهایی‌اش را رقم زده بود. دست بر روی سینه‌اش گذاشت و جای خالی یکی از پستان‌ها را حس کردو تمام دردها و روزهای جدایی و تصمیم‌های ناگهانیِ خودش را به یاد آورد.  از دیوار دل کند و بدون اشتیاق به دانستن آخر داستان آن خانه، گوشه‌ای نشست و زانو به بغل گرفت و برای تنهایی‌اش و عامل آن گریست.

موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی

#نمایشنامه

اعظم کمالی

azamkamali.ir

متولد فروردین1367. دارای مدرک لیسانس در رشته‌ی علوم سیاسی

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

62 − 55 =