شام غریبان
همگی خانهی مادربزرگ بودیم. وضو گرفتیم که به مسجد صدرآباد برویم و در شام غریبانش شرکت کنیم؛ آخر ما صدرآبادی هستیم.😊
شوهرخاله وارد خانه شد و گفت: 《 از طرف مسجدِخدیجه، (که در نزدیکی خانهی مادربزرگ هست و تازه تاسیس است.) میخواهند شام غریبان را به اینجا بیایند، چون خانهی شهید هست.》
پدربزرگ به استقبال ایشان رفت و گفت که منتظرشلن هستیم.
فورن زنگ زدیم به پسر کوچک خانواده( دایی جانم) و نوهی پسرخانواده( پسردایی و همسرم)، بعد از گذشت نیم ساعت، وسایل شربت و جعبههای کیک، گوشهی آشپز خانه بودند برای پذیرایی عزاداران و مهمانان.
سه بسته شمع هم گرفتیم که در هر کدام شش دانه شمع بود. قبل از آمدن عزاداران. شمعها را لبهی حوض و پشت درب اتاق ثابت کردیم. بعد از نماز مغرب و عشا بود که صدایشان در کوچه شنیده شد. بلافاصله شمعها را روشن کردم و منتظر ماندیم، تا داخل شوند.
صدایشان که از دالان آمد، بادی وزیدم گرفت و تمام شمعها را خاموش کرد. حالا دستپاچهشده بودیم و بقیه به کمکم شتافتند تا قبل از ورودشان به حیاط، آنها را روشن کنیم و روشن نگه داریم. خدا را شکر بعد از سه با خاموش شدن دیگر ثابت ماندند و درخشیدند.
عزاداران سینه زنان وارد شدند و خاطرات ۲۰سال قبل را زنده کردند. با این تفاوت که من هنوز ۱۶ساله بودم و هیئتی هم که به مهمانی آمده بودند، هیئت جوانان شهدایصدرآباد بود. مراسم زنجیرزنی بود و آنقدر پرجمعیت بودند که در حیاط جای نگرفتند و بعضی داخل باغ شدند و برخی توی کوچه بودند.
اما پذیرایی و مهمانوازی، تمام و کمال انجام شد.
برگردیم به حال، که زمان پذیرایی رسید. آقای زارع، مداحی و روضه را شروع کرد و ما پذیرایی میکردیم. آخر به غیر از مردها، زنان هم برای شام غریبان، عزاداری کرده بودند و همه آمده بودند تا یاد شهیدمان را زنده کنند.
***
شب دهم محرم و شام غریبان، بعد از مراسمی که در خانهی مادربزرگ بود، به حسینیهی صدرآباد رفتیم.
موقع آوردن شام، وقتی فهمیدم شام، عدسپلو هست؛ گفتم: عدسپلو! من که برنمیدارم. هنوز استنبولی هم تو یخچال دارم، احتمان بچهها هم نمیخورند و دستخوردهی اونارو همسرم برمیداره.
خلاصه بچهها هم نخورده بودند و من هم نخوردم، به خانه که رسیدیدم، دردی شدید در کل بدنم و بیشتر در گلویم احساس کردم. تب و لرز شدید امد به سراغم. دیگر سه شب آخر را نه توانستم به هیئتی بروم و نه شام هیئتی نصیبم شد و از درد نتوانستم از جا بلند شوم.
من، انگار ترد شده بودم، چون شام امامم را نپذیرفته و نخورده بودم. من اصلن ادمی نبودم که به خاطر شام جایی بروم و خوبی و بدی غذایی را به زبان آورم. چه شد آن شب که چنین کردم و ترد شدم.
با این حالِ بدم، اشک ریختم و هزاران بار عذر خواستم، از مولایم، از آقایم که مرا به خاطر این عصیان ببخشد. اگر با کسی درمیان بگذارم، شاید بگویند:《 چه ربطی داره؟ مزخرفه!》
ولی من حسش کردم و دیگر اجازه پیدا نکردم که در مجلسش حضور یابم. 😭😭😭
حال باید تا سال دیگر منتظر بمانم که آقا لایقم میداند و مرا در عزاداریاش راه میدهد یانه؟! باید تحمل کنم، فراق را، فراق را، فراق را… .
کاش آن کلمات از دهانم خارج نشده بود. کاش به جای، عدسپلو، چیز دیگری نمیخواستم. شاید زیاد به خودم اطمینان داشتم، شاید آنان که درست سرشام میآمدند و میخواستند از شام حسین جا نمانند و من در دل میگفتم، همه برای شکم آمدهاند؛ باعثش شد.
آری برای اولین بار من هم قضاوت کردم. حال میدانم برای اینکه شام حسین هم نصیبت شود، لیاقت و شور و شوق حسینی میخواهد، که آنروز و سه شب بعدش ، به خاطر آن خطا، از من سلب شد.
حسین جانم، مرا به خاطر خطایم ببخش. بدان که حتا یک دانه برنج، یک تکه نان ویا نیمی عدس از نذوراتت را خوردن، آرزوی من شده است و برای بدست آوردن دلت. هرکار میکنم. تویی که همیشه پشتیبانم بودی و هر وقت صدایت زدم، پاسخگویم بودی، اینگونه رهایم نکن! خطایم را ببخش و دوباره کنارم باش!😢
دندم نرم، درد میکشم و این مجازات را به جان میخرم، اگر پایانش، ادامهی دوستی با تو باشد.😔
#خطا، قضاوت
یادداشت،۱۴ محرم
@azamkamali67
دیدگاهها