نگاه میکنم به آنچه بر من گذشتهاست.
به آنچه در اختیارم نبود و اتفاق افتاد و به آنچه در اختیارم بود و اتفاق افتاد. نگاههایی را به یاد میآورم که از من گذشتهاند و یا من از آنها گذاشتهام.
ندانستم و نمیتوانستم عملی انجام دهم که باب میلم باشد. همه گذشتند و حسرتهایی به یادگار گذاشتند.
نگاه میکنم به آنچه بر من میگذرد. آنچه باب میلم هست و آنچه اینطور نیست.
کلافگیهایی که از پس هم میآیند و دیر میگذرند و خوشیهایی که به سرعت باد میگذرند و مزهاش را در دهانمان خیس نخورده میگذارد.
نگاههایی را دنبال می کنم که گویا دوستم دارند و نگاههایی را میبینم که گویا مرا تحمل می کنند و باز در همهی این نگاهها اختیاری بر من نیست.
نگاه میکنم به آنچه قرارست اتفاق بیافتد. تمام نگرانیها و دلواپسیها در دل جای میگیرد، چون در فکری که خطور میکند، انسانهایی هستند که برایت مهمند و دوستشان داری و از خبرهای خوب و بد یاد میکنی که قرارست رخ دهد و آیندههای متفاوتی را تصور میکنی و خودت را به آن زمان میبری و گریهها و خندهها را تجربه میکنی. آرزوها و دعاهایی به ذهنت میرسد که بعضی را از وقوع باز داری و بعضی را در مسیر تحققش، برسانی.
نگاههایی را میبینی که قرارست به تو خیره شوند؛ یا از سر دلسوزی و ترحم و یا از روی افتخار و سربلندی.
همیشه افسوسها، حسرتها و انتظارها در انسان غلیان دارد و ما هیچ وقت از آنها فاصله نمیگیریم.
ما باید برای تغییر تمام چیزهایی که میخواهیم و نمیخواهیم، اول خودمان را تغییر دهیم.
پس…
موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی
@azamkamali67
دیدگاهها