امروز به طور اتفاقی گذرم به بایگانی بیمارستان افتاد.
انگار هرچیزی که قدیمی میشود باید خاکی باشد و بوی نای بدهد. خندهام گرفت. بیمارستانی که درونش تمیز است و هنوز در دست بازسازیست. چرا باید بایگانی اینچنین داشته باشد. ساختمانی بود از ساختمان بیمارستان دور. آخرین ساختمانی که در محوطهی بیمارستان قرار داشت. انگار برای درک بیشترِ بایگانی بودن، خودشان خاک چاشنیاش کرده بودند.
داخل که میشدی، یک متری برای ارباب رجوع جا داشت. شیشهای تلغی کشیده شده بود جلویش و بعد با جاقو بالای شیشه را ناجور به اندازهی دست که برود و بیاید، درآوردهشده بود تا برگهها را تحویل بگیرند یا تحویل بدهند.
دوخانم، ۱۰متری از این تلغ شیشهای فاصله دار پشت میز نشسته بودند. وسیلهی سرمایشی آنها دوتا پنکهی دستی بود که لِخ لِخ کنان میچرخیدند و نموری باد میزدند.
تصویری شفاف از آنها دیده نمیشد. کمدهای نقرهایِ آهنی بلند، که معلوم نبود مال چهعهدیست، کل سالن ۱۸متری را پوشانده بود و یک عالمه کاغذ و سند و پوشه که از کاهی هم کاهیتر دیده میشد. اسم بیمار را از من پرسید و بعد کاغذ را از دستم گرفت. بوی نای و خاک خیس شده میآمد. بعد از ۲-۳دقیقه صدایم کرد و کاغذ را دستم داد.
یک چیز خندهدار دیگری مرا به فکر فرو برد که چهقدر بایگانیها و آنچه به گذشته موکول شدهاست، مظلوم و فقیر هستند.
بعد از دادن خلاصه پرونده گفت:”پنج تومن میشود. اگر پول دارید همینجا ولی اگر کارت دارید دوباره باید به بخش ترخیص بروید.”
یک لحظه با پوزخندی که برلبم حک شد، نگاهش کردم و بعد گفتم:”مگر دیگر در جیب شهروندی پول هست؟ اینجا دستگاه کارتخوان هم ندارد؟”¡¡¡!!!
از آنجایی که حال طی کردنِ مسافت تا ترخیص را نداشتم، به هر درز و دورزی که کیفم داشت، چنگ زدم تا بالاخره یک پنج تومانی یافتم. تقدیمش کردم و راهی شدم. همچنان در حال رانندگی هم که بودم، یک لحظه تصویر ساختمان بایگانی و درونش را از خاطر نبردم و دلم برای آن بانوان که هیچ، برای برگهها و اسناد هم می سوخت.
موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی
دیدگاهها