👣کی میتونه اینقدر بی‌رحم باشه؟👣

👣کی میتونه اینقدر بی‌رحم باشه؟👣

 

 

کی میتونه اینقدر بی‌رحم باشه

_ دیشب با شماره‌ی ناشناس، یه پیام برام اومد که،《 یه هدیه برات دارم، منتظر باش☠️》
من خیلی می‌ترسم، دیگه نمی‌خوام به اون خونه برگردم.
(دستهایش را جلوی چشمانش می‌گیرد و از ترس چیزی که دوساعت پیش  دیده است، می‌گرید.)

_ اصلن جای نگرانی نیست. شما تنها نیستید. تا زمانی که تحقیقاتمان تمام شود، شما را به یک مکان امن می‌فرستیم.
فقط اینکه شما هم فکر کنید به هرکسی که امکان دارد خرده خصومتی با شما داشته باشد.
اونم  بچه‌ها برداشتند برای آزمایش.

( زن فریادی می‌زند و خواهش می کند که او را به یاد آن صحنه‌ی وحشتناک نیاندازد.)

شب قبل

در خانه‌ی خود روبروی تلویزیون و روی مبلی خاکستری رنگ، نشسته بود و با خودش زمزمه‌ای می‌کرد و شبکه‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کرد.

صدای پیام، توجه او را به گوشی‌موبایلش جلب کرد.
پیام را می‌خواندو لبخندی می‌زند:《 دیونه‌ست بخدا》

همان موقع پامکی از یک شماره‌ی ناشناس به دستش می‌رسد که:《 یه هدیه برات دارم، منتظر باش☠️》
به پیامک اعتنایی نمی‌کند و می‌گوید: 《حتمن اشتباه شده! اصلن شماره‌رو نمی‌شناسم.》

روی مبل دراز می‌کشد تا برگشت برادرش، همانجا خواب می‌رود. صبح زود برادرش را در اتاق نمی‌بیند. زنگ می‌زند و کسی جواب نمی‌دهد.
_ دوباره دیوونه معلوم نیست سرش به چی گرمه؟ اصلن فکر من نیست که تنها توی خونه‌ام.
هیچ مسئولیتی سرش نمیشه. به جای اون، من باید مراقبش باشم!

بعد هم طبق روال همیشه به باغچه‌ی کوچک توی حیاط سر می‌زند تا گل و سبزی‌هایی که خودش به ثمر رسانده بود را بچیند و صبحانه‌اش را بخورد و به سرکارش برود.

در حین چیدن سبزی دستش به پارچه‌ای گیر می‌کند. وقتی دستش را بالا می‌آورد، با آستینی روبرو می‌شود که دستی خونین را حمل می‌کند.‌ آنچه در دستش گرفته‌است را پرت می‌کند و خودش نیز به گوشه‌ی باغچه پرت می‌شود و افتان و خیزان به بیرون از خانه می‌رود و از همسایه‌ها که با داد وفریادهایش به کوچه‌آمده بودند؛ کمک می‌خواهد.

وبعد پلیس و بازجویی…

***
اداره‌ی پلیس

زن روی صندلی سالن، با دستان لرزان نشسته‌است و به پیام ناشناس فکر می‌کند.
فکرش اصلن کار نمی‌کرد و مدام آن صحنه‌ی وحشتناک را به یا می‌آورد و عُق می‌زد.
پلیس منتظر جواب آزمایش و به دنبال رهگیری از طریق آن شماره‌ی ناشناس بود.

در همین لحظه، باز پیامکی از آن شماره، به دستش رسید.
_ از هدیه‌ خوشت اومد؟😈 بازم از این‌جور هدیه‌ها می‌خوای؟

تا پیام را خواند، جیغی کشید و گوشی‌اش را پرت کرد و شروع کرد به لرزیدن.
ولی این پیام را هم نشد ردیابی کرد. چون سریع تلفن خاموش می‌شد.
وقتی برای جای امن، متوجه شدند که کسی را در شهر ندارد، از او خواستند که هیچ تلفنی را جواب ندهد و نزد یکی از افسران زن بماند.

دیگر شب شده بود. دوست پسر جدیدش زنگ زد، ولی افسر زن نگذاشت که جواب بدهد. التماس کرد که:
《 دوستمه، تو رو خدا بگذارید باهاش حرف بزنم شاید آروم بشم.》

افسر تماسی با رئیس‌پلیس داشت و اجازه گرفت تا به دوستش زنگ بزند و صحبت کند.

با بغض و گریه:《 زنگ زدی کار داشتی؟》
دوستش با قهقهه جواب داد: 《نه فقط می‌خواستم حالتو بپرسم》

_حالم خوب نیست.

باز خندید و خندید.《 ولی من حالم خیلی خوبه، خواسته‌ی یکی رو برآورده کردم، بیا پیشم تا حال تو رو هم خوب کنم.》

_ نه، تو خوش باش.

تلفن را قطع می‌کند و می‌گوید: 《همیشه مثل دیوونه‌هاست.》

رئیس پلیس بلافاصله با افسر زن تماس می‌گیرد، که همه‌ی تماس‌هایش ردیابی می‌شود، دیگر هر تماسی را میتواند جواب بدهد. بهش بگو شخصی به نام “سعید پیروز” از اقوامشه؟

_ رئیس‌پلیس قنبری میگن، که سعید پیروز رو می‌شناسی؟

سراسیمه برمی‌خیزد و می‌گوید: 《 داداشمه! ازش خبری شده؟》

رئیس قنبری صدای زن را می‌شنود و آرام به افسر کریمی می‌گوید:《 دست مطعلق به داداشش هست.》

***
زن(سارا) چادر افسر‌ را می‌کشد و می‌گوید:
_ داداشم چی‌شده؟ ازش خبری شده؟ دو_سه روزه که پیداش نیست.
با این اتفاقا، اصلن یادم رفت که سراغی ازش بگیرم.
چی‌شده توروخدا بهم بگید؟

افسرکریمی که هنوز با جناب قنبری صحبت می‌کند:
_ باشه، حتمن، تمام.

باید بریم اداره‌ی پلیس.
_ نکنه دوباره یه گندی زده؟!
گرفتنش؟
بخدا از وقتی مامان بابا رو از دست دادیم، اینطوری شده. به حرفم گوش نمیده. باهاش کار نداشته باشید‌.

در اداره‌ی پلیس، جناب قنبری، به میز اتاقش تکیه داده است و دستش را روی شقیقه‌اش گرفته است.
افسر کریمی پاهایش را به هم می‌زند و ادای احترام می‌کند.
_ قربان! خانم پیروز اومدن.
همان موقع سارا وارد اتاق می‌شود و در حالی که موبالش را به طرف آقای قنبری گرفته‌است، می‌گوید:《 همون شماره، همون شماره داره زنگ می‌زنه.》

رئیس یک اشره‌ای به همکارانش میکند و از او می‌خواهد که جواب دهد و تماس را کِش بدهد.
با صدای لرزان
_ ا…الو! بَ..‌بله.

صدایی آهسته، انگار که از چاه صدایی می‌آید.
_ میخوای یه هدیه‌ی دیگه بفرستم برات. به مراد دلت رسیدی؟

_ چی‌میگی احمق! تو کی‌هستی؟
به گریه می‌افتد و ادامه می‌دهد:《 چراذقصد آزار و اذیت منو کردی؟》
باز با همان صدای آهسته.
_ من؟! اذیت تو؟! اصلن. من فقط خواسته‌ی تو رو برآورده می‌کنم. دو‌…دوسِت دارم.

با این جمله‌ی آخر، جرقه‌ای در ذهن سارا روشن می‌شود و او را به سه روز پیش می‌برد.

***
سه روز قبل

سارا کنار دوستش( بابک) نشسته بود. بابک یک تیک عصبی داشت با کمی لکنت که هنگام عصبانی‌شدن و بروز احساساتش، نمایان می‌شد و سارا می‌خواست که بیشتر او را بشناسد.

تلفنش زنگ می خورد.
_ الو! سارا خوبی؟
_ الو! معلومه کجایی؟ مگه دیروز قرار نبود بیای خونه و لوله‌های آب آشپزخونه رودرست کنی؟ لوله‌ها به درک، نگفتی خواهرم تنها توی خونه‌ست؟!
_ آره راست میگی. ببخشید. حالا فعلن منو نجات بده، قول میدم دیگه پیشت بمونم.
_کجایی مگه؟ دوباره چه گندی زدی؟
_ توی کلانتری‌ نزدیک خونه‌ی خودمونم.  همون دختره ازم شکایت کرده. بخدا دیگه باهاش رابطه ندارم. می‌خواد منو تیغ بزنه، میگه حامله‌ام!

_ چی‌ی‌ی‌ی‌ی‌؟! خاک بر سرت! یعنی دستم بهت برسه، تیکه‌تیکت می‌کنم. نخیر، به همون رفقات بگو بیان نجاتت بدن. اصلن برات خوبه همونجا بمونی.

تلفن را قطع می‌کند و نفس‌نفس زنان بلند می‌شود و به این‌طرف و آنطرف می‌رود و مدام با خودش حرف می‌زند.

_ خدایا چقدر بدبختم، این دیگه چه موجودی‌بود که به جون من انداختی؟!

بابک از جایش بلند می‌شود و به طرف سارا می‌آید.

_ چی…چی شده؟ هَ…هر  کا…کاری دا…داری بِ…بگو.
می…میدونی که من بَ…برا تو خِ…خیلی کااارا که می…میکنم.

با صدای آقای قنبری که آرام می‌گفت: 《 خانم پیروز! حالتون خوبه؟》
سارا از خیال بیرون آمد و سریع از برادرش سوال پرسید؟
_ سه روز پیش، داداشمو اینجا بازداشت کردن، بعد فرداش پیام داد که بیرون اومدم؛ دیگه ازش خبر ندارم.
بعد کمی در فکر فرو رفت و گفت: 《 ببخشید، معلوم میشه که کی اونو از بازداشت درآورده؟》

_ چی‌شده از داداشتون سراغ می‌گیرید.
نگاهی به افسرکریمی می‌اندازد و می‌گوید:《 شما چیزی گفتید؟》

سارا که بیشتر با این سوال تحریک شد، هراسان پرسید: 《 چی‌شده؟》
همه سرشان را پایین انداختند. سارا مثل دیوونه‌ها یه لحظه مکثی کرد و با شتاب و اشک‌ریزان، از همه‌ی حاضران موبایل درخواست می‌کرد. در آخر رو کرد به رئیس قنبری و ملتمسانه، خواست که زنگی بزند.
رئیس به افسر کریمی اشاره‌ای کرد و افسر تلفن سارا را به دستش داد.
سارا با دستی لرزان تماس گرفت و مدام این جمله رو تکرار می‌کرد که: 《تو رو خدا گوشی بردار. نه، نه، این توهمات ذهنیِ منه، تو رو خدا، سعید جان گوشی رو بردار.》

یک دفعه رد تماس شد. بین گریه‌اش، خنده‌ای متعجب کرد و گفت: 《 داداشم قطع میکنه.》
قنبری جلو میاد و میگه: 《به داداشتون زنگ زدید؟》

_آره، میگم که دو_سه روزیه ندیدمش و ازش بی‌خبرم! یه دفعه نگرامش شدم، چون سه روز پیش که زنگ زد اینجا بازداشته، حرفمون شد و دیگه ندیدمش، فقط شب یه پیام برام اومد که من اومدم بیرون.

قنبری برمی‌خیزد و پشت به سارا می‌کند، و آهسته می‌گوید: 《باید بدونه!》

سارا صدایش می‌زند: 《 آقای قنبری! میشه ببینید کی اومده و درش آورده؟ شاید پیداش کنم. دلم خیلی شور می‌زنه؟》

آقای قنبری کنارش می‌نشیند، چشم حتمن می‌بینم و بهتون میگم؛ اما الان باید یه چیز مهم‌تر رو بهتون بگم!
_ تو رو خدا اول داداشمو پیدا کنید.

نفس عمیقی می‌کشد و به همکارانش اشاره می‌کند که بروند و پرونده‌ را بیاورند.

***

افسر پرونده را به دست ریئس قمبری می‌دهد. سارا خم می‌شود و گوشه‌ی پرونده را می‌گیرد؛ اما قمبری اچازه‌ی نچاه کردن به او نمی‌دهد.
_ صبر کنید خانم پیروز! شما یه اسم میخواید، من الان بهتون میدم.
م…م…، کجا بود؟ هان! شخصی به اسم بابک نوروزی

سارا، اسمش را که شنید، از هوش رفت.

آبی آوردندو به روی صورتش ریختند. موقع به هوش آمدن، این را تکرار می‌کرد.
_ نه…نه! این حقیقت نداره!

قنبری سوال کردکه:
_ میشه بگید چی حقیقت نداره؟
_ اول بهم بگید که فهمیدید اون دست مال کیه؟
(دستش رو جلو آورد و گفت)
تو روخدا نگید که مال برادرمه. اصلن به خاطر همین منو کشوندید اینجا! درسته! کاش اشتباه کنم.

دستش را روی صورتش گرفت و گریست.

قنبری تعجب کرد و نگاهی به سارا انداخت و گفت:《 چطور؟ چیشد که به این حال اقتادید؟》

_ شما جواب منو بدید!
_ راستش… بله… درست متوجه شدید؛ دست متعلق به سعید پیروز هست.
گریه‌اش بیشتر شد و گفت: 《 فکر کنم بدونم کار کیه؟! از اولش هم رفتارش عجیب بود. تازه با هم آشنا شده بودیم. می‌خواست خودکشی کنه که من اتفاقی سر راهش قرار گرفتم و فقط بهش گفتم که 《 آقا داری چه کار می‌کنی؟》
از بالای نرده‌های پل پایین اومد و از اون به بعد مدام دنبالم اومد و اصرار داشت که باهم دوست بشیم.
من فقط برای آشنایی باهاش بودم.
اون روز که داداشم بهم زنگ زد، کنارم بود. از دست داداشم عصبانی بودم و بهش گفتم که اگر پیشم بودی، تیکه‌تیکت می‌کردم.
واااااای! خدای من! داداشم! تو رو خدا پیداش کنید.》

_ از کی حرف می‌زنی؟
_ از بابک نوروزی! همون که داداشمو آزاد کرده.

آقای قنبری دست به کار شد و همکارانش را با اشاره‌ای از اتاق بیرون برد.
_ ردیابی تماس‌های اخیر خانم رو می‌خوام. سریییع!

برگه‌ رو به دستش می‌دهند‌.
_ سهل‌انگاری! سهل‌انگاری.
( عصبانی) چطور موقعیت یکسان این دوتا شماره رو متوجه نشدید.
سریع یه نیرو به این موقعیت بره و ببینه که هنوزم اونجا هست یا نه؟!
خانم پیروز رو بیارید. باید تماس بگیره و سرگرمش کنه. تا اگر جای قبلی نیست، پیداش کنیم.

یک نیرو به محل مورد نظر رفت و به جز دایره‌ای از خون، حتا رد پایی هم پیدا نکرد.
سارا به بابک زنگ زد و با صدایی لرزان، احوالش را پرسید و اینگونه جواب شنید:
_ حا‌…حال ی…یکی از دو…دوستام، ب…بد شده! ن…ن…نتونست ت…تحمل کنه. آ…آوردمش بی…بی…بیمارستان.
( سارا توان حرف زدن نداشت.)
_ باشه بعدن حرف می‌زنیم.(تلفن را قطع کرد.)
باز حالش خوب نبود.

طریقه‌ی حرف زدن بابک در آن حال، برای ردیابی، به‌درد خورد.

_ بیمارستان رو پیدا کردیم، سریع حرکت می‌کنیم.

(سارا هم خواست که همراهشان برود.)

در بیمارستان، بابک کنار درِ یکی از اتاقهای بخش جراحی بود و اصلن آرام و قرار نداشت. دوتا از  انگشتانش را با ناخن سوراخ کرده بود واز آنها خون می‌چکید.

وقتی سارا را دید، نفس زنان نزدیکش شد و گریه می‌کرد.
_ نَ…نتونستم! نِ… نمی‌تونم! نِ…نمی‌تونم کا…کاری رو که می‌…می‌خواستی تَ…تموم کنم.
وَ…ولی اَ…اَزش قُ…قول گ…گرفتم که دی…دیگه اَ…اَذیتت ن…نکنه؟

بعد اشاره‌ای به طرف در اتاق کرد. سارا نگاهی به همراهانش کرد و سریع به طرف اتاق دوید.

برادرش را روی تخت، خونین دید. بی‌هوش بود و خون زیادی از او رفته بود. حیران نزدیکش شد و صورت رنگ پریده‌اش را بوسه‌باران کرد.

پلیس بابک را به تیمارستان منتقل کرد.

پایان.

اعظم کمالی

azamkamali.ir

متولد فروردین1367. دارای مدرک لیسانس در رشته‌ی علوم سیاسی

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 + 3 =