شوخی کوچک
شوخیِکوچکی که باعث یک دلخوشی میشود. وقتی دختری در هیاهوی باد، جملهی دوستت دارم را میشنود و در سکوت در انتظارش مینشیند. دریغ که در سکوت، خبری از آن جملهی دوستداشتنی نیست.
دختر با اینکه از ارتفاع و سورتمه و سر خوردن میترسید ولی بعد از شنیدن آنجمله و برای اینکه صاحبش را پیدا کند، این ترس را به جان میخرید و تکرارش خوشایند بود.
پسر هنگامی که در هیاهوی سرخوردن از تپه و باد قرار میگرفت، در گوشش ندا میداد که 《دوستت دارم نادیا》
و دور از آن طوری رفتار میکرد که اصلن از او صدایی شنیده نشده بود. دختر به آن جمله وابسته میشود و هر بار و هر روز برای شنیدنش، خطر و ترس از ارتفاع را به جان میخرد.
چون عکسالعمل و رفتاری از پسر نمیبیند، فکر میکند که باد آورندهی آن کلام است. معتادش میشود و روزی تنها میرود تا ببیند بدون او باز باد در گوشش میخواند، که چیزی نمیشنود و غمگین و افسرده و گریان میشود. پسر قرار بود از آنجا برود، از شیار گوشهی حیاط دختر را دید میزند که با چهرهی گریان به آسمان مینگرد. همان هنگام باد شروع به وزیدن میکند و باز پسر در هوهوی باد میگوید: 《دوستت دارم، نادیا》 دختر باز نیرو میگیرد و صورتش پر از لبخند میشود.
بعد از چند سال پسر که باز میگردد، نادیای قصه، شوهر و دوفرزند دارد ولی نمیداند هنوز در هیاهوی باد دنبال آن جمله میگردد یا نه؟
شوخیکوچک/ بهترینداستانهای کوتاه/آنتوان چخوف/ مترجم،گلشیری
اعظم کمالی
@azamkamali67
دیدگاهها