از داستانهای چخوف میخواندم.
داستانی بود به اسم شکارچی، که زنی را به اجبار کنت به عقد خود درآورده بود و از همان روز دیگر به خانه بازنگشته بود؛ اما زن بیچاره به دنبالش میگشت. روزی زن او را در حال شکار مییابد. از او میپرسد که چرا به خانه نمیآید.
مرد بدون توجه به او میگوید: ما نسبتی با هم نداریم و به ظاهر زن و شوهریم؛ چون ازدواج ما به زور کنت صورت گرفت و هیچ علاقهای در پی نداشت؛ اما از حرفهای زن معلوم بود که دل بسته بود ولی انگار مرد دل در گرو کسی دیگر داشت. مدام او را بیچاره و دیوانه میخواند.
در آخر هم التماسهای زن فایدهای نداشت و مرد پولی را با تحقیر کف دست زن میگذارد و از آنجا دور میشود، بی آنکه نگاهی به عقب بیاندازد؛ اما زن تا موقعی که مرد ناپدید شود، چشم از او برنمیدارد و امید به بازگشتش دارد.
داستان دیگر سوگواری بود.
یک درشکهچی پیر که بعد از فوت پسرش نتوانسته بود با کسی غم دل بگوید عقده خالی کند.
مدام سعی میکند که با مسافران عقده بگشاید ولی کسی حاضر به گوش دادن نیستند و میخواهند زود به مقصد برسند و به خاطر کند رفتنش، فهش و دشنام میدهند؛ ولی پیرمرد همهی اینها را نشنیده میگیرد و در غم خود غوطهوراست و اصرار دارد که گوشی شنوا بیابد.
با خودش میگوید: من باید جای پسرم میمردم و او به جای من درشکهچی بود.
در آخر هم چون در رفت و آمدها کسی را همصحبت خویش نمییابد با اسب خود درد و دل میکند تمام داستان خود را تعریف میکند و عقدههای پنهان را میگشاید.
اعظم کمالی
داستانهای کوتاه چخوف
دیدگاهها