طلب مبهم

دخترک اصلن اشکی نریخته بود. برادرش هم آنجا نبود و درست از فوت پدر دیگر پیدایش نبود و این موضوع بر نگرانی و حال بد مادر افزوده بود. مادر دیگر توان مراقبت از کسی را نداشت؛ پس او نقش حامی را بازی می‌کرد، برای همین همه‌ی بغض‌ها را فروبرده بود.

روز هفتم بود، شماره‌ی تمام کسانی را که از پدر طلب داشتند، را گرفت و به تک‌تکشان زنگ زد که در مراسم هفت، شرکت کنند.

حال روحی خوبی نداشت. برای پدر که همه‌ی جانش بود، گریه نکرده بود. فکر می‌کرد که باید بزرگی کند.
تنها یک عمو داشت که هم‌سن خودش بود و باهم بزرگ شده بودند.

دوتا دایی و یک خاله داشت که مراقب مادر بودند و او را نیز کمک می‌کردند؛ ولی دختر(ارغوان) بود که کمک زیادی را نمی‌خواست.
از وقتی پدرش فوت شد، بعضی بیملاحظه، سر خاکش هم طلب از پول و بدهی می‌کردند و ارغوان برای ساکت کردنشان، شماره‌ای از آنها گرفته بود که به وقتش با ایشان تماس بگیرد.

این اواخر اتفاقی افتاده بود، چون پدر فردی نبود که این همه طلبکار را پشت خود قطار کند.
لیستی از طلبکاران را در دست داشت که تعدادشان به ۲۰ نمی‌رسید و مبلغی بالاتر از ۵ میلیون نبود. ولی کسانی که به عنوان طلبکار آمده بودند، آمارشان از ۳۰ هم بالاتر زده بود.
با حال نذار وارد سالن شد. چون گریه نکرده بود، انگار تمام بدنش درحال گریه بود. هنگام حرف زدن لبش می‌لرزید و چیزی راه گلویش را بسته بود و آب دهان به سختی قورت می‌داد.

سه‌چهار قدمی که جلو آمد، کیفش از دستش افتاد. جوانی که همانجا ایستاده بود خم شد و کیف را به دستش داد. تشکر کرد و بعد نگاهی انداخت و مکثی کرد. عینکش را برداشت و پرسید:《 شما هم طلبکارید؟ 》

پسر با دیدن چشم‌های ارغوان، دلش لرزید و پا به عقب گذاشت، چک را در دستش مچاله کرد و گفت:《 نه، نه، من همراه یکی از دوستان هستم. 》

ارغوان همانطور که به کمک عمو(مهدی) و دوستش(نگین) آهسته قدم برمی‌داشت، پوزخندی زد و گفت:《 چه عجب که یکی اومد و طلبکار نبود!》

جلوی مجلس رفت و میکروفون را در دست گرفت.

_ سلام به همه. یک راست میرم سر اصل مطلب.
من یه لیستی از اسامی طلبکاران بابا رو دارم که۲۰ تا بیشتر نیست و به غیر از پنج‌تاشون بقیه رو اینجا نمی‌بینم. شما این طلب رو از کی و کجا و چطوری در دست دارید؟

یکی از بین جمع، چکی را که در دستش بود بالا گرفت و گفت:《 سندی محکم‌تر از این چک، که با مهر و امضا در دست هممون هست؟!》

_ از کجا معلوم جعل نباشه؟!

آرش که همیشه کنار پدر و دستیارش در شرکت بود و ارغوان را نیز دوست داشت، جلو آمد و گفت: 《 ارغوان خانم! من چک‌ها رو دیدم، امضا و مهر باباتونه، شما هم میدونید که فقط یه نفر امضای پدرتون رو حتا به خوبی خودش هم بلده!
بالاخره یه کاری کرده و چک کشیده، الانم که پیداش نیست. بهتر نیست بیشتر از این با اینا بحث نکنید؟ من که هزار بار بهتون گفتم که هر کار لازمه براتون می‌کنم. بگذارید من حلش می‌کنم و باهاشون صحبت می‌کنم و قائله رو خاتمه می‌دم.》

ارغوان عصبانی و با اخم برگشت و گفت: 《 بار آخرت باشه در مورد برادر من چنین فکر و حرفی رو به زبون میاری. در ضمن من نیاز به کمک هیچ‌کس ندارم. خودم حلش می‌کنم.》

دستش را روی سرش گذاشت و عمویش را صدا زد.

_ مهدی! چشمام داره سیاهی میره.

دستش را به طرفش دراز کرد و و همان‌جا افتاد.

جوان با دیدن افتادن ارغوان، دلش لرزید و پا به جلو گذاشت تا پیش برود ولی باز ایستاد ولی دلهره‌ای در جانش بود.

عمو مهدی و دوستش، نگین، زیر بغلش را گرفتند و در جایی نشاندند. جوان برای شستن دست و صورت خود به دستشویی رفت. داخل دستشویی بود که صدایی شنید.

_ نگهش دارید، یه وقت نکنه از دستتون فرار کنه. من باید آخرش این دختره رو رام کنم؛ تا از من ب۷واد که کمکش کنم.

جوان از درز در دستشویی نگاهی به بیرون انداخت. همان مردی را دید که چند دقیقه پیش، نزد دختر متوفا بود و چرب زبانی می‌کرد. منتظر ماند تا صحبتش تمان شود و از آنجا دور شود. از دستشویی بیرون آمد و فهمید که در پشت پرده رازی نهفته است.

اول به دوستش زنگ زد و از بابت چکی که به اصرار برای پاس کردنش، او را جلو انداخته بود، سوال کرد.

_ علی! این چک رو از کجا آوردی؟
در ازای چی این چک رو گرفتی و از کی گرفتی؟

_ چی شده مگه؟ راستش، یک روز که به شرکت راه و ساختمان رفته بودم؛ با مردی روبرو شدم که قرار شد در ازای پاس کردن چکی که دستش بود، کار مرا سریع‌تر راه بیاندازد.
من هم چون کار داشتم و چرب زبانیِ تو رو نداشتم؛ گفتم تو بهتر بلدی چطوری نقدش کنی.

_ دیوونه از خودت نپرسیدی، این دیگه چه‌کاریه؟

_ نه، چون لنگ اون کار بودم.

_باشه فعلن، باید هرچه سریع‌تر یه جایی برم.

پا در دهانه‌ی سالن گذاشت، پشیمان شد. برگشت و لا خود گفت:《 ول کن بابا، دنبال دردسری، بذار خودشون حلش کنن.》
باز دوباره ایستاد و چهره‌ی ارغوان را تصور کرد و گفت:《 ولی حقشه بدونه. شاید هم اشتباه کنم، ولی هرچی دیدم رو باید بهشون بگم.》

همان موقع عمومهدی از سالن خارج می‌شد. جوان جلو رفت.
_ ببخشید! اگه میشه یکم وقتتون رو بگیرم.
_ بفرمایید! فقط ببخشید زود حرفتون رو بزنید، چون عجله دارم. از طلبکارا هستید؟

_ نه… نه … در مورد یک چیز مهم می‌خواسام حرف بزنم. در مورد اون آقایی که چند لحظه پیش وارد سالن شد و قبل هم پیش خودتون ایستاده بود.
همون که نگذاشت اون خانم پشت میکروفون حرفشو تموم کنه.

_ آهان… آرشو میگی؟

_ آره فکر کنم خودشه. همین الان توی دستشویی داشت در مورد چیز مشکوکی با کسی تلفنی حرف می‌‌زد. می‌گفت که نگهش دارید تا من این دختره رو رام کنم و از این حرفا.

_ دیوونه شدی؟ میدونی چی میگی؟ خیالات برت داشته. اصلن کی هستی؟
برو پی کارت. آرش و کار مشکوک و خطا؟! درسته یه کم غده ولی پسر خوبیه. برو بابا! خدا روزیتو یه جا دیگه حواله کنه.

جوان که دید نزدیک است متهم شود. عذرخواهی کرد و گفت:《 ببخشید شاید اشتباه شنیدم و دیدم. با اجازتون زحمت رو کم می‌کنم؛ ولی اگر یه کم احتیاط کنید بد نیست. خدانگهدارتون》

عمو کمی در فکر فرو رفت و انگشتش را گاز گرفت و با دردش به خود آمد. جوان را دید که در حال خارج شدن از مجتمع هست. صدایش زد.
_ آقاااا….ببخشید! آقااااا… صبر کنید یه لحظه. اسمتون رو هم نمی‌دونم.

پنج شش قدمی دوید و باز گفت: 《صبر کنید، با شما هستم.》

جوان روی برگرداند و ایستاد ولی حرفی نزد و تنها نگاهش باعمو خیره بود.
عمو لب به سخن گشود که‌:
_ هنوز پذیرایی نشدید. در ضمن اگر حرفی زدم ببخشید. به سالن برویم و آن مرد را نشانم دهید شاید کس دیگری باشد و ما حدس اشتباه زدیم. برویم، برویم.

دستش را جلو آورد، من مهدی هستم.
من هم سیاوش هستم. خوشبختم.

هر دو باهم دست دادند و بدون هیچ صحبتی، وارد سالن شدند.

آرش باز کنار ارغوان بود و داشت در گوشش حرف می‌زد و قانعش می‌کرد که آخر کمک او را بخواهد.

مهدی و سیاوش نزدشان رفتند و مهدی سیاوش را به عنوان دوستش معرفی کرد.
مهدی از آرش پرسید: چی توی گوش ارغوان می‌گی مدام؟ ولش کن، راحتش بذار.
_ چی…چیزی نمیگم، می‌خوام کمکش کنم؛ (ابروهایش را کج کرد) البته اگر قبول کنه!

سیاوش که تازه اسم ارغوان را فهمیده بود، دل‌ارزه‌ای گرفت و لبش از گوشه باز شد و لبخند ریزی زد.

ارغوان دست روی سرش گذاشت و گفت: عمو سرم داره می‌ترکه، از داداشم خبردار نشدی؟ هیچ وقت اینجوری بی‌خبر جایی نمی‌رفت، دیگه باید به پلیس زنگ بزنیم.

ناگهان آرش پرید توی حرفش و گفت: پلیس نیاز نیست، شاید از خجالت پیداش نیست.
عمو مهدی متعجب پرسید:《 چرا خجالت؟ مگه کاری کرده؟ 》

آرش دستش را پشت سرش برد و پسِ سرش را خاراند :《 همون قضیه‌ی احتمالیِ  جعل و اینا.》

_ چی؟ امکان نداره. ارشیا این کاره نیست!

_ پس چرا از روز ختم تا حالا پیداش نیست؟
شما بگذارید من یه امیدی به اینا  بدم، بعد میریم دنبالش می گردیم. شما به من اجازه‌ی هیچ کاری نمی‌دید.

آرش موبایلش را روی بی‌صدا گذاشته بود و مدام زنگ می‌خورد و چون مشغول حرف زدن با آنها بود، نفهمید.

ارغوان که دیگر عاصی شده بود و می‌خواست هرچه زودتر به خانه برگردد و تحمل این همه بار بر روی دوشش را نداشت، گفت:《 باشه بگذارید آقا آرش کارش رو بکنه، نمی‌دونم چطور می‌خواد حلش کنه؟ ولی شاید بتونه اینا رو دست‌به‌سر کنه تا وقتی ببینیم قضیه از چه قراره.》

آرش که به مقصودش رسیده بود؛ لبخند موزیانه‌ای زد و گفت: 《خیالتون راحت》

و پشت میکروفون ایستاد و شروع کرد به چرب زبانی و اصلن متوجه زن‌گهای پی‌در‌پی موبایلش نبود.

_ دوستان توجه کنید! من از طرف این خانواده‌ی داغدار، خدمت رسیدم که از شما مهلت بگیرم. الان درست نیست که توی این وضعیت این عزیزان رو در فشار قرار بدیم. لطفن کمی صبور باشید و اجازه بدید تا به موقع به طلب شماها رسیدگی کنیم. ولی برای اینکه دست‌خالی نرفته باشید، من یک‌چهارم مبلغ چک رو …》

درهمین‌هنگام راهرویی بین جمعیت باز شد و شخصی زخمی و پابرهنه، آن میان افتاد.

_ دروووغ میگه، درووغ میگه. این پست‌ترین آدمیه که توی عمرم دیدم.

ارغوان صدای خسته‌ی برادر را شناخت و هراسان به طرفش دوید.

_ ارشیا ! خودتی‌؟! کجا بودی؟ میدونی چقدر نگرانت بودیم؟!

دست دراز کرد به طرف آرش، 《 این بی‌شرف، این بی‌شرف… منو زندانی کرده بود، این چک‌ها هم همشون جعلیه و منو به زور واردار به امضا کرده، سندش هم ضبط گوشی‌ای هست که همراهم بود. موبایلم رو گرفتن ولی گوشی کوچیکه توی جیبم بود و ندیدن.
ارغوان! به خدا راست میگم. دیگه جونی برام نمونده، نمی‌دونم چطوری اونا رو پیچوندم و خودم رو به اینجا رسوندم.( گریه کنان) حتا نتونستم تو خاکسپاری بابام باشم، خاکشو بهم نشون بدید، بهم نشووون بدید.》

و از هوش رفت.

بغض جا مانده در گلوی ارغوان با بیهوش شدن، ارشیا ترکید و سرازیر شد.

آرش در همهمه‌ای که از بیهوش شدن ارشیا غنیمت دید، پا عقب گذاشت و آماده‌ی فرار شد که سیاوش که آدرس را پشت گوشی به پلیس می‌داد،  جلوی راهش را گرفت.

آرش به مقصودش نرسید و توسط پلیس دستگیر شد. مهدی روبه سیاوش کرد و گفت: 《 ببخشید که حرفتون رو باور نکردم؛ هنوز هم باورم نمیشه.》

همه‌ی طلب‌کارها باشنیدم حرف‌های ارشیا، یکی یکی از صحنه خارج شدند. همه با وعده و وعیدهایی که آرش داده بود، به آنجا آمده بودند.

سیاوش هم جزو معتمدین آنها شد، و بعد ها توانست عشقش به ارغوان را ابراز کند و وصلتی خوش‌یمن را رقم زدند.

#داستانک

اعظم کمالی

اعظم کمالی

azamkamali.ir

متولد فروردین1367. دارای مدرک لیسانس در رشته‌ی علوم سیاسی

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

+ 56 = 65