عجیب بود برایم، آهنگی که همیشه میخواندم، یک آن از ذهنم پرید؛ انگار که هیچ ازآن یادم نمانده بود. نمیدانم از هیجان زیاد خواندن بود یا، استرس باعثش شد.
من که برای دوستانم و گاهی برای خانواده میزدم زیر آواز، این پاک شدن حافظه برایم عجیب بود. هیچوقت یادم نمیآید که آهنگی را که دوست دارم از ذهنم بپرد.
اگر دوران مدرسه بودو چیزی یادم میرفت خجالت میکشیدم و سرم را پایین میانداختم؛ حسی که از به یاد بردن آن داشتم، خجالت نبود، ناراحتی بود.
ناراحتی از اینکه در بهترین روزی که قرار بود به غیر از خانواده صدایم را بشنوند و حسم را دریافت کنند، چنین اتفاقی چه معنایی میتوانست داشته باشد؟
بعد مثل کسانی که دنبال گمشده میگردند، دنبالش گشتم و پیدایش کردم. از رویش خواندم. میخواندم ولی انگار نمیخواندم. حسم تمام شده بود.
***
از آهنگ بهارهجان هیچ خاطرهای نداشتم و نشنیده بودم ولی وقتی آهنگ را باصدای بهاره جان شنیدم؛ حس خوبی به من دست داد، مخصوصن وقتی خوانندهاش را میشناختم و خاطرهای زیبا از آلبوم اولش داشتم؛ همایون شجریان از جمله خوانندههایی بود که در اوایل جوانیم گوش میدادم و هنوز هم خواندن و گوش دادن به آن آهنگها، همان حال و هوا را برایم تداعی میکند. مخصوصن اهنگ( نهبستهام به کس دل)؛ بهاره میخواند و من این آهنگ در ذهنم خوانده میشد.
***
آهنگی که مریم جان معرفی کرد و خواند، بوی گندم از داریوش بود.
آهنگ بوی گندم برایم آشنا بود. بعد از جلسه وقتی دنبال آهنگ گشتم و دانلودش کردم؛ همین که آهنگش زده شد و درست وقتی داریوش شروع به خواندن کرد، بغض من هم همراه با صدای او ترکید.
تمام بچگیَم را با این آهنگ مرور کردم. چون همیشه در خانهی ما در آن ظبط کوچک خاکستری خوانده میشد و تکرار میشد. از این آهنگ متنفر بودم. به خاطر تمام اتفاقهایی که برایمان افتاده بود.
پدرم این آهنگ را میشنید و همراهش دیوارهای اتاقمان سیاه میشد و چنان غمی همیشه در خانهمان حکمفرما بود که هربار با شنیدن این آهنگ، از آن متنفرتر میشدیم و الان که بعد از سالها گوش دادم چون کسی که این را پلی میکرد در جمعمان نبود، یک حس فراق، نفرت، مچاله شدن، در من ایجاد شد.
گلویم درد گرفت، ولی تمام آن روزها در جلوی چشمانم نمایان شد. جلوی بچهها خودم را نگه داشتم ولی انگار باید خالی می شدم. بهترین کار این بود که به حمام بروم و زیر دوش آب تمام عقدههایم را خالی کنم.
مریم جان ممنونم از این انتخاب، شاید وقتش بود که عقده خالی کنم.
اشکهایم همراه آب به زمین میریخت، دیگر به هق هق افتاده بودم.
شاید دلتنگ بودم، شاید عصبانی، شاید دلگیر، شاید…
نوشتم تا از حال و روزم باخبر شوید و بدانید که چقدر یک آهنگ میتواند، در یک آن، تمام خاطرات خوب و بد را زنده کند.
دوستون دارم
اعظم کمالی
دیدگاهها