دعوت به وداع باشهید
پنجشنبه بعد از افطار بود که همسرم گفت: 《فردا حتمن باید همه به راهپیمایی روز قدس بروند.》
من که چندیست به خاطر حال روحی خودم، از اخبار روز به دور بودم؛ متعجب، همسرم را نگریستم و گفتم:《 چرا، مگر چهفرقی با سالهای دیگر دارد؟》
گفت:《 مگر نشنیدی؟ تروریستها به مقر امنیتی ایرانیان در چابهار حمله کردند، زخمی و شهید دادیم، فردا هم قرارست شهدا را تشییع کنند.》
منِ بی خبر، بدون اینکه اهلیت این عزیزان را بدانم، به لرزش افتادم. استرس این را هم داشتم که بچهها را با خودم ببرم یا نه؟
شب خواب دیدم که پسر بچهای با قد و قامت پسرم، در کوچهی نزدیک خانه، جلو آمد و از من خواست که بگذارم با پسرم بازی کند. من به او گفتم: 《پسرجان تو کی هستی؟ من نمیشناسمت!》
پسر نگاهی به من کرد و گفت: 《خاله! من پسر شهیدم!》
با صدای زنگ موبایلم برای فراهم کردن سحری از خواب برخاستم و با یادآوری خوابی که دیده بودم، با خودم گفتم که فردا حتمن به راهپیمایی میروم و فرزندانم را همراه میبرم. حتمن فرزندی که پدرش را در راه امنیت کشور از دست داده است از مردم و من توقع دارد.
ساعت ۱۰و نیم صبح به محل مراسم رسیدیم. از پشت بلندگو شنیدم که می گفت:《 سریع آماده شوید تا به مراسم تشییع پیکر شهید انتظاری برسیم.》
متوجه شدم که پیکر یکی از شهدا آنجاست و قرارست بر دست مردم شهرم تشییع شود.
با خودم گفتم: 《 بمیرم، پیکر شهید مال کجاست که دارد دست به دست میچرخد. حتمن آن پسر نمیخواسته پدرش غریب باشد.》
نه اثری از غریبی شهید نبود. انگار کل مردم شهرم برای بدرقه و وداع با شهید آمده بودند.
قسمتی از راه را که با دادن شعارها پیمودیم، پیکر را اوردند و دور مصلی بر روی دستش گرفتند و به داخل مصلی بردند.
همهمهای از اشک و آه و ناله بود. داخل مصلی، وقتی همه بر جایی مسلط شدند که نماز جمعه و نماز شهید را به جا آورند؛ مادر و خالهام را هم، آنجا دیدم و کنارشان نشستم؛ پرسیدم: 《 چطور شهید را تا اینجا آوردند؟》
مادر نگاهی کرد و گفت:《 مگر نمیدانی، آنها که شهید شدند، بیشتر از بچههای یزد بودند این شهید هم اردکانی هست.》
این را که گفت، تازه خواب دیشبم برایم روشن شد. شهید همشهریم بود و من بیخبر بودم. صورت آن پسربچه و بغضی که همراهش بود و پسرم را برای بازی میخواند، درک کردم.
من هنوز نمیدانستم که شهید فرزندی دارد و یا پسری همسن و سال آن پسر رویایم دارد یا نه؟ ولی بیمهابا قلبم به تپش افتاد و اشکم سرازیر شد.
به کسی خوابم را نگفتم و فقط گریستم و در دلم میگفتم: 《 اگر پسری داری، بدان که پسر کوچکت مرا به مراسم وداع با تو دعوت کرد. من و پسرم را. من و دخترم را، من و خانوادهام را.》
نماز جمعه را خواندیم و نماز شهید بزرگ، آقای انتظاری را خواندیم و بعد از خواندن نماز عصر، شهید را بر روی دست کردند و برای بردن به گلزار شهدا آماده کردند.
از همسرم خواستم که ماهم همراهیشان کنیم.
میخواستم، این وظیفه را که فکر میکردم برگردن مناست به پایان برسانم و آن کودک را تنها نگذارم.
بالاخره ماهم به گلزار شهدا رفتیم و در مراسم شهید عزیز، شرکت کردیم. جمعیت زیادی برای وداع آمده بودند و داغدیدگان را همراهی میکردند و اشک میریختند.
پیکر را آوردند و از مردم خواستن که خلوتی را برای خانواده درست کنند. از پشت بلندگو صدایی شنیدم که میگفت:《 آقا سجاد! عزیزم! بیا پدر را ببین و با پدر خداحافظی کن.》
آخ که دلم آتش گرفت با این حرف.
مگر فرزندی ممکنست که بخواهد با پدر یا مادرش اینچنین خداحافظی کند. این که سفری کوچک نیست. سفریست که دیگر دیداری میسر نمیشود.
بمیرم برایت سجاد عزیزم!
قربان دل کوچکت!
همهی ما به تو و خانوادهات و به از خودگذشتگیهای پدر عزیزت افتخار میکنیم.
سجاد جان! آنقدر دل بزرگی داری و باور داری که روزی پدر را خواهی دید. من به دعوت تو آمدم. پس خدا جایگاه تو را ارج نهاده است.
چهرهی تو در خوابم، گواه مهربانی و دوست داشتنی بودن توست. با اینکه هنوز نمیشناسمت و هنوز ندیدهام تو را، ولی بدان پسرم با تو دوست میشود، با تو بازی میکند و بدان یک جمعیتی پشتت هستند و دوستت دارند.
با دل سوختهات دعا کن، تا ریشهی همهی این دردها و ظلمها کنده شود و راهی را پیشه کن که پدرت خشنود گردد.
همیشه در پناه خدا باشی، فرزندم!
موفق باشی و پایدار
اعظم کمالی
دیدگاهها