اثری فاخر که نخواندن آن، کملطفی به خودتانست.
براستی دنکیشوت، با خواندن کتاب، مشائرش را از دست داده بود که همه چیز را آنطور که میخواست برداشت و تصور میکرد؟!
با اینکه همه او را دیوانه میپنداشتند، اما او در خیال خودش سفر میکرد ومنتظر اتفاقی بود که پهلوانیش را به منسه ظهور بگذارد و همه را مجذوب خویش کند.
آنقدر پایبند به تصوراتش بود که برای اینکه پهلوانیَش کامل شود، برای خود وسایل پهلوانی(کلاهخود و شمشیر و زره و…) درست کرد و برای یابویَش که او را اسبی زیبا و خوشاندام میپنداشت، برای خودش و معشوقهای که هنوز معلوم نبود کیست، نام انتخاب کرد. همهی این کارها آنقدر برایش مهم بود که چندروزی را وقت گذاشت و اصلن این کار را بیهوده نمیانگاشت.
او میخواست پهلوانی باشد که دادمظلوم را از ظالم بگیرد. میخواست حامیِ زنان و دوشیزگان بیپناه باشد و کاری کند که هیچکس حق دست درازی و هتکحرمت ایشان را نداشته باشد.
با همهی دیوانگیای که در کتاب از آن حرف میزند؛ به نظر من از مردان پاکسرشت و نجیبزادهای بود، که وصف ناشدنیست.
دنکیشوت هرکه بود، ارادهی قویای برای تحقق افکارش داشت.
معرفی کتاب
قصه ی یک نجیب زاده است که بعد از خواندن تمام کتابهای پهلوانی، خود را پهلوان سرگردان مینامد، و آمادهی رزم میشود. به خیال خودش، جز او پهلوانی به این زور و بازو نبوده است و تنها اوست که محافظ جان و مال و ناموس مردم است.
به خود میبالد و تمام زخمهای بیدلیلی که برمیدارد و تمام دشمنهای خیالی را، از پهلوانی خودش میداند و اینکه میخواهند او را از بین ببرند؛ حال آنکه تمام زخمهایی که برداشته از سر خیال و تصورات اشتباه خودش و حرفهایی بوده است که من باب همان خیالات، به تندی با مخاطبانش ابراز داشته است.
او در صحراها بر یابوی خود سوارست و میچرخد تا مهلکهای راه بیاندازد. مهترش هم سوار برخری به دنبالش میرود تا بلکه غنیمتی صاحب شود و به وعدههای پوچ دلخوشست.
این پهلوان، حتا گلههای گوسفند را افرادی سحرشده میداند که میخواهند او را از پای دربیاورند، یا آسیاب ها را دیوهایی میداند که باید آنها را هلاک کند؛ تا خبرش به گوش دلبر خیالیش《دولسینه دوتوبوزو》 که خود نیز این نام را برای عشق خیالی خود انتخاب کرده بود، برسد و آن دلبر هرچه بیشتر عاشقش شود.
او مردی ۵۰ ساله بود و لاغر، آنچنان که استخوانهای سر و صورت و بدنش را میشد با چشم شمرد؛ ولی با همهی این تفاسیر، او خود را پهلوانی میدانست که هیچکس یارای مقابله با او را نداشت.
این مرد آنقدر ساده است که وقتی خانوادهاش کتابهایش را به خاطر این رفتارهایش سوزاندند و به دروغ گفتند که جادوگران این کتابها را نابود کردند، پذیرفت و بیشتر براین باور شد که او شخصیتی مهم دارد و دشمنانش زیاد هستند و برای مغلوب کردن جادوگران و دشمنان، باز سر به کوه و بیابان میگذارد تا نابودی آنها را فراهم کند.
نام آن مرد سرگردان و نام کتاب، دن کیشوت نام دارد که نویسندهی آن سروانتس از بزرگترین نویسندههاست.
این کتاب پر از اتفاقست، و آن تلخیها و دیوانگیها طوری به صورت شوخی بیان شده که غم پنهانی که در این نوشتههاست، بیشتر ملموس است، اما باز لبخند به لب میآورد.
این کتاب خواندنیست و معرفاش به عنوان یک کتاب خوب دور از انتظار نیست.
موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی
@azamkamali67
دیدگاهها