همصحبتی که بی‌قضاوت مرا می‌شنود.

من برای زدن حرفهایم، دفترم را انتخاب کرده بودم. با حرف زدن با او این استرس را نداشتم که الان حرفم پخش می‌شود. راز مگو را هم با او در میان می‌گذاشتم و خیالم راحت بود. آرامشی که با دفترم داشتم با بعضی از دشمنانِ دوست نما نداشتم.

نوشتن من با تنهاییم عجین گشت. زمانی که تنها هستم و نیاز به تنهایی دارم، به سراغش می‌روم.

هنگام خشم می‌نوشتم. خودم را خالی می‌کردم. ناسزا می‌گفتم و تمام خشمم را سر کاغذ بیچاره خالی می‌کردم. طوری مداد یا خودکار را محکم در دست می‌گرفتم و تند می‌نوشتم که برکاغذهای پشت آن هم حک می‌شد. بعد از اینکه نوشته‌ام تمام می‌شد، کاغذ نوشته شده را پاره پاره میکردم.

تنها چیزی که مرا در دوران سخت آرام می‌کرد، نوشتن بود.

نوشتن و پاره کردن هم خود یک شیوه‌ای بود تا خالی شوم از اوهام‌سازی بی‌خودی. نمی‌توانستم همه‌ی رنج‌ها، بی توجهی‌ها، مسخره کردن‌ها و نادیده‌گرفتن‌ها را درون خودبریزم و تبدیل شود به یک دُمَل بزرگ، که معلوم نبود با چه اتفاقی قرار بود سر باز کند. پس بهترین کار نوشتن و پاره کردن بود.

البته خاطرات روزانه که نه، ولی روزهای پر حادثه، مسافرتها و لحظات احساسیِ خودم را می‌نوشتم. اگر موضوعی به من داده می‌شد هم، می‌توانستم خوب بنویسم.

اما الان به لطف کلاسهای نویسندگی، اگر اراده کنم، در هر شرایطی می‌توانم بنویسم. البته اگر کسی به من گیر ندهد و مدام دَمِ گوشم غُر نزند!

با وجود همه‌ی اینها، نوشتنم بیشتر مخفیانه هست، چون محکوم به این می‌شوم که 《مدام سرت گرم نوشتن است و به خانه و زندگی نمی‌رسی》
نمی‌دانم چرا باید این حرفها را در صورتی که خانه می‌درخشد و بچه‌ها در سیری کامل به سر می‌برند، بشنوم!!!

دلیل قانع‌کننده‌ای برای خود نیافته‌ام. شاید مردم ما از فرهنگ بدور مانده‌اند. کتاب خواندن و نوشتن را عامیانه می‌پندارند. نمی‌دانم و این ندانستن مرا آزرده کرده است.

بعضی نوشتن را کار بیخودی می‌پندارند و مدام دنبال کاری می‌گردند که به یک دردی بخورد‌.

من می‌خواهم آنقدر بنویسم و بخوانم و باز بنویسم، تا روزی شود که آن بعضی‌ها به سراغ من و نوشته‌هایم بیایند و با خواندن هر نوشته‌ام با پرداخت غرامتی (چون فکر می‌کنند هرچه در آن پول باشد به درد می‌خورد)، بفهمند که آری نوشتن و نویسندگی هم به درد می‌خورد و از گفته‌هایشان پشیمان شوند. آنها هیچ‌وقت نمی‌فهمند که خودِ نوشتن چقدر بدرد من و تنهاییم می‌خورد. چقدر آرامش‌بخش است. نمی‌فهمند!!!

نوشتن مثل یک پیاده‌رویِ دوستانه، می‌چسبد.

خصوصن وقتی داستان می‌نویسم. گاهی متوجه می‌شوم که حالت صورتم نیز با گفتن دیالوگها و توصیف حوادث، عوض می‌شود. با این که خودم می‌نویسمش، ولی برایم تازگی دارد. چون در لحظه دارد اتفاق می‌افتد. خیلی حس خوبی دارد آفریدن شخصیت‌ها و زندگی کردن با آنها.

هنگامی که ایده‌ای برای نوشتن پیدا می‌کنم، هنگام خواب و بیداری، ذهنم درگیر اتفاقی می‌شود که می‌خواهم به تصویرش بکشم. نمی‌دانم چقدر از شما با من موافقید و این لحظات را تجربه کرده‌اید. من حتی در عالم خواب هم با شخصیت‌های داستانم حرف می‌زنم و صبح که بیدار می‌شوم، کلی چیز برای نوشتن دارم.

مثلن رمانی می‌نویسم به اسم 《منتظرم بمان》که ایده‌ی اولیه‌ی آن را در خواب دیدم. خیلی دوستش دارم و الان در حال بازنویسی آن هستم. انشالله اگر خدا بخواهد، می‌خواهم امسال انتشارش دهم.

یک رمانِ دیگر به اسم《معجزه‌ی عشق 》هم نوشتم. که دو دفعه چاپش کردم و خواندم و غلط‌هایش را تصحیح کردم و باز اتفاقاتی به آن افزودم و هنوز هم در حال اضافه کردن و بازنویسی آن هستم و با همه‌ی این کارهایی که با نوشتن می‌کنم، حالم خوب است.

من با نوشتن مست می‌شوم و حالم را نمی‌فهمم. آری دفترم تنها همصحبت و گوشی است که بی‌ قضاوت مرا می‌شنود و همراهیم می‌کند.

هیچ وقت نمی‌گوید:

تقصیر از توست.

نباید فلان کار را می‌کردی.

چرا کردی؟

چرا گفتی؟

چرا می‌خواهی؟

باید از آن بگذری.

حتمن منظورت این بود.

حتمن یک کاری کرده‌ای.

هیچ یک از این جملات را با نوشتن نمی‌شنوم. با نوشتن درک می‌شوم. حرفهایم را می‌زنم. دوست‌داشتنی‌ها را می‌گویم. کسی هم نیست که مرا منع کند.
با نوشتن همه چیز را تجربه می‌کنم.

من حالا با همه‌ی این اتفاق‌ها،  آرزویی که کاش به عقب برمی‌گشتم را در نوشتن می‌توانم برآورده کنم.

دوباره می‌توانم:

در کلاس درس باشم و طعم خوش گرفتن ۲۰ را بچشم.

در خانه با بچه‌های خاله و دایی لِی‌لِی بازی کنم.

با دوستانم قهقهه بزنم.

دوباره طعم عشق را بچشم.

فراق و انتظار را بیشتر درک کنم.

انتخاب‌هایم را دقیق برنامه ریزی کنم.

از روزهای به یاد ماندنی  لذت ببرم.

با نوشتن، کلمه‌ی کاش، حسرت این را می‌خورد که به زبانش بیاورم.

چون می‌توانم تجربه کنم:

پسر شدن و حس و حالِ پسر بودن را

پرواز را …

پدر بودن را

پدر داشتن را

دوست داشتن و دوست داشته شدن را

موتورسواری را

به یک دختری دلبستن را

سربازی را

و …

نوشتن مرا می‌برد به جایی که امکان دارد و ندارد.

مرا صاحب خانه و ویلا می‌کند.

مرا روی ابرها می‌خواباند.

می‌توانم به دنیای حیوانات و گیاهان سفر کنم. زبانشان را بفهمم، با آنها حرف بزنم.

می‌توانم کسی باشم که دوست دارم یا کسی که اصلن دوستش ندارم.

خوب باشم یا که بد

دزد باشم یا پلیس

از دیوار رد شوم. به سقف بچسبم.

خیلی کار می‌توانم بکنم که حتی فکرش را هم نمی‌توانید بکنید. من با نوشتنِ هرکدام از این‌ها، حس‌های مختلفی را تجربه می‌کنم.

نوشتن مثل یک ترن‌هوایی می‌ماند، که وقتی به سراشیبی می‌رسی، از شدت هیجان، نفست در سینه حبس و قلبت از جا کنده می‌شود.

مثل خوردنِ یک لیوانِ یخ‌دربهشت، جگرت خنک می‌شود.

آری نوشتن برای من تفریح است.

برای من عشق است.

برای من جاودانگیست.

برای من دلدادگیست.

برای من اوج شادی و سرگرمی و ترشح آدرنالین است.

نوشتن یعنی آرامش. آرامش یعنی کشیدن دستهایت و گفتنِ 《آخِیییش》

نوشتن یعنی رهایی. رهایی یعنی پریدن بر روی کوهی از ابر

نوشتن یعنی اعتماد. اعتماد یعنی خیالت از پشت سرت گرم.

نوشتن یعنی ذوق. ذوق یعنی فریادی از سر شوق

نوشتن یعنی عشق. عشق یعنی تپشِ خوشایند قلب

من با نوشتن آغاز شدم و نوشتن بامن جان می‌گیرد.

موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی

اعظم کمالی

azamkamali.ir

متولد فروردین1367. دارای مدرک لیسانس در رشته‌ی علوم سیاسی

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

51 − 42 =