سفیدپوش شد شهرم
همهجا رنگ سفیدی و پاکی. انگار طبیعت لباس احرام پوشیده و در حال طواف است. طواف میکنند خدایی را که پاکی و سفیدی را آفرید. این زیبایی که شب را مانند روز روشن کرده بود. همه چیز مثل روز بود.
انگار کل شب را میشد زندگی کرد.
آدم برفی هم عروس اینجا بود. عروسی که در این سفیدی، رو نمایان میکرد. میخندید و به زندگی دو-سه روزهاش راضی بود و با اینکه میدانست اندکی بعد پایان مییابد؛ اما به دنیا آمدنش را با مردم شهر جشن میگرفت و عکسی به یادگار میگذاشت.
عجب عروسی دلنشینی. با اینکه دستمان قرمز و انگشتمان به گِزگِز افتاده بود، اما عروسی ما ادامه داشت. با لباسهای پشمی و پوششی کامل به جشن عروسی رفته بودیم که چند سال بود انتظارش را میکشیدیم.
در تمام عکسها فقط چشمهایمان پیدا بود و تنها کسی که واضح در عکسها افتاده بود، عروسمان بود که کمکم داشت زندگیش پایان مییافت.
آفتاب، خود را نمایان کرد و لحظهی خداحافظی فرا رسید. آن همه شور و شادی در حال آب شدن بود. ما لحظه لحظه آب شدنش را میدیدم و غصه خوردیم. چقدر زود گذشت زندگیت و چه کم سعادت بودیم که فقط توانستیم چندساعتی میزبانت باشیم.
جشن و مهمانی تمام شد و صدای شرُشُر آب به گوش میرسید. آن همه سپیدی محو میشد و شفافی آب به جایش مینشست.
تمام شد.
تمام شد آنچه، چند سال انتظارش را میکشیدیم. دیشب چه شور وحالی داشتیم. چه حیف که زود به پایان رسید. ولی خدارا شکر رحمت خداوند امسال زمستان بر سر ما هم باریدهشد.
خدارا شکر
موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی
دیدگاهها