رفتن به عالم خیال در یک روز بارانی
صبح امروز باران میآمد و با ضربه زدن به شیشهی گلخانهی خواب را از سرم بیرون کرد و گوشم را تیز.
با هر ضربه از قطرهی باران، خودم را در خیابانی تصور میکردم که چتری رنگین به دست دارم و به دنبال کسی هستم. آدمهای زیادی از پی من میگذشتند و با هر نفسی انگار دود سیگار نامرعی را بازدم میکردند. یادش بخیر وقتی کوچک بودیم با بچههای فامیل یا همسایه، در همچین روزهایی، دوانگشتمان را به هم میچسباندیم، و با خنده، ادای سیگار کشیدن در میآوردیم و به پیکان همسایه تکیه میدادیم. همان پیکانی که صبحها ما را به مدرسه میرساند و پولی از ما نمیگرفت، به خاطر همسایگی. همیشه آرزوی داشتن ماشینی داشتیم که بدون اینکه به کسی محتاج باشیم؛ بتوانیم پُز بدهیم و حتی دیگران را برای رسیدن به مقصدشان سوار کنیم.
آن روزها در هوای سرد، دستمان را مدام جلوی دهانمان میگذاشتیم و اَدای کاری را درمیآوردیم؛ که تنفر از آن تمام وجودم را فرا گرفته بود و آغاز بدبختی ما رارقم زده بود.
باز به حال برمیگردم و خدا را شکر میکنم از لحظه و زمانی که در آن هستم و اینکه آن روزها را پشت سر گذاشتم.
هنوز باران میبارد. هنوز قطرات باران به شیشه میخورد و صدای آهنگی گوش من را نوازش میدهد. اگر میشد از خانه بیرون زد و بیدغدغهی اهالیِ خانه، با پای پیاده بروم تا وقتی باران تمام شود ؛ و پرسه زنی را به سرحد ممکن برسانم؛ چه کیفی و چه شوری درونم ایجاد میشد.
باران گریهی خداست. خدا هم برای شادی و غم ما گریه میکند. خدا هم نگران حال و هوای تو میشود. مواظب خودت باش و خدا را از یاد نبر؛ که اگر یاد خدا نبود؛ هیچ وقت از کنار رنجها و سختیها نمی توانی گذر کنی و تاب بیاوری.
موفق باشید و پایدار
اعظم کمالی
من هم دیشب توی خواب و بیداری صدای دلنشین بارون رو شنیدم و تو همون حال لبخند به لبم نشست . بارون هیچ وقت تکراری نمیشه. همیشه شگفت زدت میکنه.